Monday, November 22, 2004


3
اتاق نو



3

در حالی که دراز کشیده ای و دست چپت زیر سنگینی سرت به خواب رفته، به بیدار بودنت افتخار می کنی.
خال به آنچه همراه آورده ای نگاهی میاندازی
....یک چمدان و یک تابلو...خوب می دانی که همین ها هم زیادی هستند.
انگار نه انگار که وارد اتاق جدیدی شده ای همچنان تیک تاک قطع نشده است
چه تابلوی غریبی
زندان بان های قبلی وقتی از دریچه سلول به من نگاه می کردند می گفتند پشت این تابلو راز عجیبی است که به زندان بان بودنت کمک می کند
اَه صدای تیک تاک می خواهد مغزت را متلاشی کند
دوباره تصویر تابلو نظرم را جلب می کند...دستم زیر سرم تیرم می کشد و صدای ساعت ها قطع نمی شود
تابلو را انگار روی بومی کشیده اند که قبلا روی آن خاک ریخته اند.گویی که یک فریاد پر از گرد و خاک در تمام تابلو موج می زند.تصویر آدم های زیادی که غرق در ابهامی ناشناحته ،مثل قطار در یک ردیف ،دست ها را بالا و پایین می برند و صدای قطار در می آورند:
هوهو...چیه چیه
هوهو...چیه چیه
همه مردم مثل قطار در حال دور زدن فضای مواج و موهوم بوم هستند
ت تق...بوم...ت تق...بوم
ت تق...بوم...ت تق...بوم
در این حال دست آدمی را که گویی در حال فرار از این ردیف است گرفته اندو سرحال و سرخوش می خواهند او را له کنند...درحالی که او از عمق وجود فریاد می کشد و صدای تیک تاک بی تفاوت این تصویر بی نهایت همچنان ادامه دارد..گویی تا همیشه می خواهند او را در مرز نابودی نگه دارند وفریاد اورا پایانی نیست.
صدا دست بردار نیست .ناگهان دستم که زیر سنگینی سرم به خواب رفته تیر می کشد.ازجا بلند می شوم.در چمدانم را باز می کنم .چمدانی پر از ساعت.ساعت های جور وا جور و عجیب و غریبی که دارای عقربه ثانیه شمار و دقیقه شمار و ساعت شماروروزشمار و ماه شمار و سال شمار است.
همه خوابیده اند وزمان ها متفاوتی را نشان می دهندوپشت آنها یک سری مزخرفات نوشته شده است.ولی همه صدای تیک تاک میدهند..شقیقه هایم داغ شده و بدنم تا مغز استخوان تیر می کشد.انگار تمام بدنم زیر سرم به خواب رفته.وصدای تیک تاک...
ثانیه به ثانیه به لحظه انفجار نزدیک تر می شوم
باید از شر این ساعت ها خلاص شوم
پنجره...
تابلو کجاست؟
تابلو را از پشت آویزان می کنم و تمام ساعت ها را ازاین دریچه دور می ریزم.
ولی صدای تیک تاک قطع نمی شود گویی ذهن چمدانم هرگز ساعت ها را از یاد نخواهد برد
رویم را که بر می گردانم می بینم یک ساعت جدید روی میز است. زمان را درست نشان می دهد ولی ثانیه شمارش حرکت نمی کند.ساعت را که بر می دارم پشت آن نوشته شده به اتاق نو خوش آمدی.
به پنجره نگاه می کنم.گویی پشت تابلو آینه بوده است.تصویرم به من خوش آمد می گوید
و فریاد ممتد من اتاق خاکی را تکان می دهد
تیک تاک تیک تاک...


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L