Sunday, June 19, 2005




3
I`ll BE there


Thursday, June 16, 2005




3 امروز یک چیز جالب به نظرم رسید.
جالبیش اینه که اصلا خودم رو جر ندادم در تامل و تفکر ولی یهو
اونقدر روشن و باقدرت و راحت اومد و تو ذهنم نشست که ...
فعلا نمی نویسم .
لذا اینجا نیاین.
حدئقل تا یه مدت چند هفته ای
هر وقت خواستم بنویسم (اگه خواستم اینجا بنویسم)پینگ می کنم.
اگرم جای دیگه رفتم یه جنده بازی در میارم به هر حال .
فعلن .





3 یک اپیدمی مزمن وجود دارد به نام پینک فلوید ؛
هر از گاهی ، چند ماهی ، چند سالی بالاخره هست و آدم را پریود می کند .
عجب ویروس دیوثیس نامرد.
البته گویا تصمیماتی اتخاذ کرده اند آقایان.
سر پیری و معرکه گیری ؛


Wednesday, June 15, 2005




3 این روز ها همه تو چت و این ور اون ازم می پزسن وبلاگ مورد علاقم چیه ؟
منم در راستای شفاف سازی مجبورم بگم اینه


Tuesday, June 14, 2005




3 هی هی ، یکی یه آهنگ راک ، بخونه واسه من
هی هی ، یکی یه آهنگ راک ، بخونه واسه من

::::::::::::::::

چه جوریاس ، هان؟
این رفسنجانی مادر قهوه ،،،،، دامت برکاته؟


::::::::::::::::


این هم آخرین تصاویر دریافتی :


یه سیگار روشن روی خون داره شنا می کنه .
یه وسوسه داره تو مخم آشپزی می کنه .
یه حلقه براق نقره ای رنگ دور مچ پاش داره می چرخه .
وقتی برمیگردی با اون شات گان افقی شده سمت من
وقتی نیش خند می زنی که چقدر بی نظیری با اون خط تیره دور لبت .
دلم می خواد الان این آس هم دست تو بود شاید یه دست دیگه هم می باختم .
به تمام سرعتی که می تونی دنیا رو حول خودت جابه جا کنی .
سوال آخرم رو اول بپرسم .
اینجا چه رابطه ای وجود داره بین میز ها و کفش های تو .
جشن فواره ها با دانه های ریز عرقمون .
یه ارگاسم ، چشم به انتظار خیانت تو داره هلاک می شه.
کی دستای منو ول می کنی ؟
کی پرتم می کنی از میله ها به طبقه پایین ،
گرچه های مو های دسته دسته شده تو هم منتظرن .
می کشمشون تا جایی که چونه من از کنار چشمات بره پایین .
چند پیک فاصله داریم ازهم ؟
چند پلک تا کوری؟
میدونم دوست داری با تمام وجود بازی کنم .
تمام برتری هام رو بچلونم بالای دهن باز تو ،
هرچی گلوله س رو بار می زنم .
زبونم رو می چرخونم .
نگران نباش محبت هام رو هدر نمی دم ، می ریزم جایی که آدم های مهربون گندیدن .
حالا رنگها و حالا سیگار که گرمترین نور تو این تاریکیه ،
با هر پکی که کنار بدنت می زنم می تونم واسه چند لحظه کوتاه بعضی از قسمت هاتو ببینم .
هر بار که دودش رو می پاشم تو گلوت وقتشه چند ثانیه به حرکت تصادفی دست ها فکر کنم .
سمت هفت تیرم داره میره یا پاهام .
وقت میشه یک بار دیگه پاهات رو بو کنم .
و هردومون داریم به چجوری رقصیدن تو خون فکر می کنیم .
تمام پروژکتورهای سالن پشت فیلتر ای قرمز می لولن .
چه جوری ، پریدن ؟
کی دست کی رو ول می کنه ؟
کی محروم میشه از آخرین ضربه .
کی مجبور میشه سرمای بدن خیسش رو تحمل کنه !
فعلا باید بچرخیم تا مرز خستگی و زنگ زدگی !
باید تیزی های ناخون هات رو دنبال کنم یا خط دور لب هاتو ؟
باید بذارم غافلگیرم کنی یا درست غافل گیرت کنم ؟
سیگار آخرش رو من روشن کردم .
داغ ترین و تاره ترین قطرات خونش رو هم من رفتم بالا .
و حالا به پاس تمام هورمون هایی که بلعیدم بهت قول می دم تمام کسایی که منو مجبور کردن بکشمت رو از بین می برم و بلعکس !
شات گان خالیش رو هم بهم هدیه داد .
سیگار رو از بین لب های بیجونش بیرون می کشم و پک می زنم به فیلتر قرمز ترین سیگار دنیا !





3 این معین زو دیدین قیافش شبیه جغد میمونه !
من بهش رای می دم .
کسایی که می خوان با من بحث سیاسی کنن از بعد از تیر ماه در خدمتشون هستم.
چرا ؟
همین طوری . فهم سیاسی ندارم . مگه زوره .
تو هم رای نده .
اصلا می رم به احمدی نژاد دیوث رای می دم .
اه مد شده هرچی جک و جواد خارپاره تازه کیر خورده میکروفون تو کونش کرده با فریاد رسا خودش رو بگوز می ده که رای ندین .
آخه ابنه رای بدیم ندیم برای توی لاشی کونی چه فرقی می کنه .
تو استپ بای استپ اول آب مماخت رو بکش بالا ، آهان حالا شرت مامانت رو...
کونده اگه آمریکا هم به ایران حمله کنه به نفع منه که از الان برنامه دارم کجاها رو خالی کنم ، کیا رو بکشم و بکنم و چه جوری حال کنم ،
نه تو که باید قمبل کنی از ترس جونت ،
فکر کردی قراره آمریکا حمله کنه مرکز توزیع مستقیم حلوای رایگان راه بندازه .
وقتی ببینه ملت ایران در جمع به کیرخر هم راضین ، اگه کلفت ترش نکنه بهبودش نمی ده
اه ولش کن !

گاییدن دیگه !!!!


Monday, June 13, 2005




3 اکو
یه چیز هایی هی داره اکو می شه !

-->





3 لابد چون مومن نیستیم از یک سوراخ چند بار گزیده می شیم هان ؟
یکی به این خانوم تهمینه میلانی بفهمونه که اندک تفاوت هایی بین تریبون آزاد و سینما وجود داره
آخه ببین چه احمق هایی پیدا میشن.
لابد فک می کنی از زبون تمام نسل ها هم حرف زدی و همه ارضا شدن هان؟
ای کیرم تو سطح فهم و استعداد و..


::::::::


البته ایرانی ها همشون همین گهن
وقتی بهشون می گی بگو چی می خوای ؟
بی در نگ می گن قاقالی لی



::::::::

- بیشتر کسایی که تو زندگی من نقش ایفا کردن یا زن شوهر دار بودن یا بیوه

-مثلا ؟

-مثلا همین مادر و مادربزرگم .


::::::::



میس بری وسایلم رو جابجا می کنه ، اونم به شکلی کاملا غیر منتظره !
اینجاس بر می گردن و می گن همه چیز بر می گرده به ذهن کوفتی و کوفت ذهنی .

پسفردا ساعت 3:30 دادگاه دارم به جرم دهنلقی


:::::::


بی خیال اینکه چقدر اوشکولی گاهی به خاطر
تک تک اشکات
ناراحت می شم .
ولی خب به هر حال چاره نیس جز اینکه بری گم شی یه قبرسون دیگه ناله کنی .


:::::::

چند تا دختر می شناسین که دوس دارن با ظرافتشون ازدواج کنن ؟
با محبت پدر چی ؟

(آره بابا منظور خوابیدن با کیر پدر )

:::::::


جمعی از هموطنانمان در بمب گذاری های اخیر ترکیده اند .
لذا جهت کور کردن چشم چشمچران دشمن به صندوق های رای رای بدهید .
خدا عمرتون بده .
(توجه کنید که تمام کاندیدا های محترم یکی 20 سال در پاسگاه کون داده اند !)


Friday, June 10, 2005




3 دقیقا مثل نگاه هایش آنگاه که دوست میداشت .
و لباس سفیدش آنگاه که در صومعه دور انزوا گزیده بود.
تمام این سایه روشن ها یعنی زندگی او .
و او می فهمید.
ودالان های صومعه پیر را به تفکر می نشست.
که چگونه گذشت زمان را در خط به خط حاشیه های پوسیده و تاریکشان به خاطر سپرده اند.
هاله ای موهوم از جنبش لب هایی که انگار صورتی ندارند یا کمر هایی که ابدیت را محکوم به خم و راست شدن هستند .
و این همه امواج که بی هدف در هم می تنند و به هرسو می جهند بی هدف .
تا لباسی ببافند برای تنهایی آدم ها .
و حال از تمام معنویت یک صومعه پیر و متروک ،
وحشت باقی مانده و وحشت .
و نا گهانِ هر سو ، تجسم جغد پیری است که بر شاخه ای شکسته مرثیه ای ناموزون را خمیازه می کشد.
که تو را غافل گیر بکند یا نکند .
انگار که بخواهند حواست را پرت کنند یا به چیز های دیگری جلب کنند .
فکر نکنی یا اگر فکر می کنی به این ها هم ...
چیزهایی که عدم شان هم مغزت را مایوس می کند چه رسد به وجودشان .

ذهن ما ترس را تجاوز به تنهایی ترجمه می کند .
ولی نه .

وحال بعد ازظهر دلگیر
یعنی کوچ برگ های متواری و آفتاب سوخته به هر جهت در دوردست قاب خالیِ در
همانجا که درختی ، ریشه های بی خیالش در انتهای ذهنت فریاد می کشند :
"مرده یا زنده هنوز ایستاده ام سر پا "

و سوز آنگاه که حمله می کند به نگاهت و تمام شکاف هایت و می خواهد لباس هایت را از تن درآورد .

و شب
که می رسد و می خواهد بگوید همه چیز را میتواند به هم بریزد .
می خواهد زمزمه کند در گوشت :" با کلمات هم خانواده شب ، هراس ،نیاز و دروغ جمله بسازید ."

ذهن ما دروغ را چرندیاتی که به زبان آورده می شود ترجمه می کند.
ولی نه.

نور می تواند همه چیز را بشکافد و با هر آهنگی برقص آید .
صفحه قدیمی عریان های نیمه شبان بیدار را بگذار بخواند
و کنار لیوان آبی که قرص های خوابت را در گلویت غرق می کند چراغ کوچکی روشن کن و به سقف مواج زندگیت خیره شو.
هراس فرو ریختن در تو زنده نمی شود ؟ چقدر به چه چیز هایی اعتماد داری یا نه؟
به دروغی بزرگتر از نور نمی توان اعتماد داشت .
چه چیزی جز نور می توانسته این ستاره های کوچک را اینقدر بزرگ کند .

آری حکایت روزمرگی س.
و صبح
و راز نور صبح یعنی دستان پینه بسته ای که...
دستان کوچکت را می گیرند و می خراشندو وادار می کنند ؛
به تمرین پیانو
همان ملودی دیرین
کلید ها بی میلی که هر روز باید بچکانیم .
و دوباره همان نت های دقیقی که مترادف نظم هستند .
نظم ؛ همان نظمی که با کمال میل تمام الگوریتم ها ی دلنشینمان را با آن کوک می کنیم .
روی دیوار نوشت :
دقیقا مثل ارگاسم لذت من از موسیقی
و تمام تنفر من از طلوع آفتاب .
و با تمام وجود برگشت و به آخرین زخمی که داشت نگاه کرد .


آوای بانجو در سالن پیچیده بود و بوی جین بار را مدهوش کرده بود .
دستش زیر چانه اش به خواب رفته بود .
و شاید طنابی به پاهایش بسته شده بود که نمی توانست از ماندن دل بکند .
آدم که اینقدر اینجا نمی شیند .
به عبور نور از میان گیلاس چشم دوخته بود.
همیشه لذت می برد به خصوص هر بار منظره بدیعی به نظر می رسد .
انگار که در این میان می رقصد و به ما تنها یک فریم از آن را نشان می دهد .
سیر نمی شد .
هر لحظه که میز به بهانه ای خود را می جنباند ، پرتو ها هم جواب می دهند .
به گوشه سالن نگاهی انداخت آنجا که پسر کوچک و زیبایی در جمعی نشسته بود و کجا را می نگریست .
چقدر زیبا بود. چه حسی میتوانست داشته باشد .
کاشکی پسر او برد .
یا همسر او .
دوست داشت نزدیکش باشد.
گاهی فرو میریزیم یک جا و به زانو می افتیم و همه فریاد می زنند بلند شو .
انگار که روی ما شرط بسته باشند ؛ انگار که غایت سعادت بشری در فرو نریختن خلاصه شده باشد .
و پنهان کردن و ایستادن بزرگترین آموزه های تاریخ باشند .
و زندگی گیاهان بی سر و سر پا بزرگترین درس زندگی .
در همین حین نگاهش به بالا رفتن دستان مردی از زانوان پسرک افتاد .
حرکات صورت پسرک که به جنبش دستان مرد جواب می داد.
دستانش لغزید . گیلاس شکست وگرمای خونینی دستش را از خواب پرانده بود و عبور نور مثل دود سیگاری که بر لب داشت محو شده بود.
و به یاد آورد تمام چیزهای زیبایی را که به آنها نگاه کرده بود .
و به یاد آورد طلسم کهنه ای را که آن فال گیر پیر در یک شب بارانی از انتهای یک فنجان خالی بر پیشانی اش چسبانده بود .
هیچ وقت به سنگ ها و گوی ها و ورق های رنگ و رورفته در میان عرق دست های قمار بازان تکیه نکرده بود .
یعنی آن کاسه مسین بر سه پایه پدربزرگ تمام تصمیم هایش را اتخاذ کرده بود یا هنوز فرصتی برای چشم هایش باقی مانده است .
و هر روز بعد از ظهر تا قبل از غروب خورشید خون خشکیده زخم را باز می خراشید تا دستهایش بیدار بمانند و چشم هایش در خواب .ومرور می کرد تصویر کاسه مسین خانوادگی را ،پیرمرد جوانی را که چروک های صورتش جواب می دهند به هر جنبشی و چشم هایش که به کجا می نگرند .
و فکر می کرد
فکر می کرد که می فهمد ؛
و باید به ریشه تمام چیز هایی که از آنها متنفر شده نگاه کند .


نمی دانم شاید درست فهمیده بودم این خانم جوان با این لباس سفید و زیبا از گرد و غبار های این مزرعه بایر چه می خواهد .
در این دهکده رو به موت چرا از سگ های نگهبان نمی ترسد و محکم گام بر می دارد.
شاید در شهر وبا فراگیر شده که به این صومعه قدیمی پناه آورده بود .
شاید درست فهمیده باشم چرا آدم ها به دامان چیز هایی پناه می برند که ...
چرا چیزهایی را دو دستی می چسبند که نمی طلبند .
در بعد از ظهرها که گوسفندان را از کوهپایه بر می گرداندم از در باز خانه می دیدمش .
به دیدن قیافه موزون ومحزونش معتاد شده بودم .
و گاهی باد ساق های سفید وزیبایش را به من نشان می داد .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
وبه آرزویم رسیدم .
وقتی پدر برایش دعا می خواند همه ابهام خود را بروز می دادند.
همه داستان سرا و افسانه باف شده بودند.و تمام سگهای دهکده ؛همه و همه سعادت های خود را به رخ جنازه اش می کشیدند و فکر می کردند که
آن روز صبح چقدر همه چیز قابل فهم بوده است .
و ذهن آنها این واقعه را ،" با بی میلی چکاندن ماشهِ تفنگ" ترجمه می کرد.
ولی آنها نوشته هایش روی حاشیه دیوار را نخوانده بودند . آنها زخم های التیام یافته و نیافته را هم نشمرده بودند.
آنها نمی فهمیدند که درخت پیر و بزرگ با آن ریشه های سترگش محکوم به فرو ریختن است .
خوب می دانستم لحظه ای که در آن بعد ازظهر دلگیر لبخند مستانه اش دستانش را روی ماشه چکاند و گوسفندان به هر طرف پراکنده شدند من تنها شاهد لحظه ای کوتاه از رقص او در باد بوده ام.
نوشته های حاشیه دیوار هم مخصوص کسانی ست که نوشته های حاشیه دیوار را می خوانندو من هرگز برای کسی آن ها را بازگو نکردم حتی وقتی که درخت پیر به همراه تمام طناب هایی که به پایش بسته شده بود سقوط کرد.


Thursday, June 09, 2005




3 حالا چهار سال یه بار
ایران بره جام جهانی یا نره
ما بتونیم در هوای آزاد بگوزیم یا نه ؟

ولی به یاد موندنی بود...

البته در انتهای داستان بسیجیان ایران زمین گاییدنمان.
واقعا قیافشون هم ته فاز منفی بود با اون ریشا .
کیر پیامبر تو حلقتون .
(یه چی گفتم نه سیخ بسوزه نه حلقومتون)
ولی خب الان که تو خونه نشستم دارم blog ام رو up می کنم و u2 گوش می دم.


::::::

در این میان جا داره از کس های حامی رفسنجانی که با سینه گشادی اجازه دادن با هاشون ور بریم تشکر کنیم .


Tuesday, June 07, 2005




3 بهتره خودت رو تو لذت غرق کنی تا الگوریتم های لذت بخش .


Saturday, June 04, 2005




3 به زودی اینجا میترکد لذا گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت .
گفته بودم.





3 روی یک میز نشسته بود .
قیافه اش توی ذوق می زد .
دختری خوش اندام با لباسی سیاه هم در کنارم ایستاده بود.
پیرمرد دوعدد لوبیا از کیفش درآورد و انها را در فاصله معینی از هم قرار داد و گفت می خواهد به من جادوگری یاد بدهد .
کمی از قابلیت های ذهن من تعریف کرد و مدیومم را به رخ دخترک می کشید که ناگهان از دهانم آتش بیرون ریخت .
در بزرگراه من و دخترک سیاه پوش در کنار هم بودیم .
عقب یک پیکان قدیمی که چیز بیشتری ازآن بخاطر ندارم .
تصویر آینه توی ذوق می زد .
سرش را به شانه ام تکیه داده بود و آرنجم سینه هایش را لمس می کرد .
از تمام ارواح پریشانی که دور ما می چرخیدند تنها چیزی که حس می کردم سیاهی لباس های دخترک بود .
و آنها در انتظار لحظه ای که من غافلگیر شوم می چرخیدندو میچرخیدند و یوهو .
به خانه که رسیدیم کاش نمی رسیدیم و سالها در پیکان جا می ماندیم و بزرگراه در راه تمامی نداشت .
همه عزادار بودند.
،شاید
پدر بزرگم دوباره مرده بود .
مادر گفت :چرا آرنج و شانه ات سیاه شده.
دخترک سرش را پایین انداخت .
جادو گر کیفش را باز کرد و یک کتاب از کتاب هایش را به من داد .
قدیمی بود و خطی .
داشت می رفت که بمیرد که پرسیدم :
بقیه را چرا نمی دهی ،
گفت همین کافیس بقیه را می خواهم بدهم کرمها بخورند .
قیافه ما در قبر توی ذوق می زند . ها؟
جادوگر قبل از رفتن چیز هایی را روی زمین استفراغ کرد که فوتشان کردم .
حال من مانده ام و دختر سیاه پوش .
اگر این ارواح را لختی از مولینکس دربیاورید روشنشان می کنم که من خود خالق این مو های سیاه و آن سینه های سفیدم .
و مخلوقی چون تو نمی تواند خالقی چون من را غافل گیر کند .
هر چند که این اشباح تو را یاری رسانند و مرا بتر سانند.
چرا دست میاندازی در این بین و به چه نیتی اینچنین می بوسی .
بیا این کتاب پیر مرد را بسوزان و آن جنین را پس بینداز تا بسوزد در این آتش.
من هر از گاه به رسم آدم ها دهانم را باز می کنم برای حرف زدن .
به خاکستر استفراغ پیرمردوآینه و مادرم نگاه کن .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .





3 روز صد و هشتاد و چهارم دسامبر است و
ساعت ها همچنان می تازند .


Friday, June 03, 2005




3




خب برگردیم سر موضوع اصلی و اون انتخابات هستش .
من به محسن خارکسه رای می دم ؟
شما به کی می دی؟

با شما هستم . خواهر طیبه طاهره ،خانووم رضایی.

وکیلم؟
و کیرم؟





3

هنوز اجدادم ماهی گیری میکنن؟
شترهاشون رو کجا پارک می کنن؟
هوم؟! پارک قیطریه ؟

عجب.

:::::::::::::

دلم میخواد پول داشته باشم
اونقدری که بقیه عمر به شیشه کشی در کنار
جماعت بی کار کون گشاد بی سواد خالی بند گه و گند دهن لق دودول شق زیر آب زن فازباز
و خانومهای بنگی و ناخون های رنگی و درد های فرنگی و مضحکشون بگذرونم .

شل کن دنیا.
شل کن .
ذتس ذ وی آ وانت .

::::::::::::::

کس گفتم شدید.
من اصلا اینا رو نمی خوام .
یعنی می خوام اما نه به این غلظت .

ببینم وات آ ریلی وانت ؟

حالا فکر می کنم بعدا می گم .
شما که عجله ندارید ؟


::::::::::::::

الان سه هفتس می خوام در اینجا را کلا تخته کنم .
آقا نمی طلبه .
آقا در اینجا = معجونی پیچیده از کون گشادی و تجربه ؛


Wednesday, June 01, 2005




3 اصولا دخترا تو دو راهی گير نمی کنن ،
فقط پسرا تو بين دو راهی مردد می مونن .
که البته سرِيعا کارشون رو شروع می کنن شايد از هر دو راه استفاده کنن .


بله
:::::::::::::

اينم يه جورشه !
100 تا مطلب و 50 تا جمله قصار و 10 تا روايت تو ذهنته
ولی دلت نمی آد جز کسشر چيزی بنويسی !


ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L
|W|P|111863082392425062|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/13/2005 05:58:00 AM|W|P|imaginary|W|P|لابد چون مومن نیستیم از یک سوراخ چند بار گزیده می شیم هان ؟
یکی به این خانوم تهمینه میلانی بفهمونه که اندک تفاوت هایی بین تریبون آزاد و سینما وجود داره
آخه ببین چه احمق هایی پیدا میشن.
لابد فک می کنی از زبون تمام نسل ها هم حرف زدی و همه ارضا شدن هان؟
ای کیرم تو سطح فهم و استعداد و..


::::::::


البته ایرانی ها همشون همین گهن
وقتی بهشون می گی بگو چی می خوای ؟
بی در نگ می گن قاقالی لی



::::::::

- بیشتر کسایی که تو زندگی من نقش ایفا کردن یا زن شوهر دار بودن یا بیوه

-مثلا ؟

-مثلا همین مادر و مادربزرگم .


::::::::



میس بری وسایلم رو جابجا می کنه ، اونم به شکلی کاملا غیر منتظره !
اینجاس بر می گردن و می گن همه چیز بر می گرده به ذهن کوفتی و کوفت ذهنی .

پسفردا ساعت 3:30 دادگاه دارم به جرم دهنلقی


:::::::


بی خیال اینکه چقدر اوشکولی گاهی به خاطر
تک تک اشکات
ناراحت می شم .
ولی خب به هر حال چاره نیس جز اینکه بری گم شی یه قبرسون دیگه ناله کنی .


:::::::

چند تا دختر می شناسین که دوس دارن با ظرافتشون ازدواج کنن ؟
با محبت پدر چی ؟

(آره بابا منظور خوابیدن با کیر پدر )

:::::::


جمعی از هموطنانمان در بمب گذاری های اخیر ترکیده اند .
لذا جهت کور کردن چشم چشمچران دشمن به صندوق های رای رای بدهید .
خدا عمرتون بده .
(توجه کنید که تمام کاندیدا های محترم یکی 20 سال در پاسگاه کون داده اند !)|W|P|111862772174764861|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/10/2005 11:05:00 PM|W|P|imaginary|W|P|دقیقا مثل نگاه هایش آنگاه که دوست میداشت .
و لباس سفیدش آنگاه که در صومعه دور انزوا گزیده بود.
تمام این سایه روشن ها یعنی زندگی او .
و او می فهمید.
ودالان های صومعه پیر را به تفکر می نشست.
که چگونه گذشت زمان را در خط به خط حاشیه های پوسیده و تاریکشان به خاطر سپرده اند.
هاله ای موهوم از جنبش لب هایی که انگار صورتی ندارند یا کمر هایی که ابدیت را محکوم به خم و راست شدن هستند .
و این همه امواج که بی هدف در هم می تنند و به هرسو می جهند بی هدف .
تا لباسی ببافند برای تنهایی آدم ها .
و حال از تمام معنویت یک صومعه پیر و متروک ،
وحشت باقی مانده و وحشت .
و نا گهانِ هر سو ، تجسم جغد پیری است که بر شاخه ای شکسته مرثیه ای ناموزون را خمیازه می کشد.
که تو را غافل گیر بکند یا نکند .
انگار که بخواهند حواست را پرت کنند یا به چیز های دیگری جلب کنند .
فکر نکنی یا اگر فکر می کنی به این ها هم ...
چیزهایی که عدم شان هم مغزت را مایوس می کند چه رسد به وجودشان .

ذهن ما ترس را تجاوز به تنهایی ترجمه می کند .
ولی نه .

وحال بعد ازظهر دلگیر
یعنی کوچ برگ های متواری و آفتاب سوخته به هر جهت در دوردست قاب خالیِ در
همانجا که درختی ، ریشه های بی خیالش در انتهای ذهنت فریاد می کشند :
"مرده یا زنده هنوز ایستاده ام سر پا "

و سوز آنگاه که حمله می کند به نگاهت و تمام شکاف هایت و می خواهد لباس هایت را از تن درآورد .

و شب
که می رسد و می خواهد بگوید همه چیز را میتواند به هم بریزد .
می خواهد زمزمه کند در گوشت :" با کلمات هم خانواده شب ، هراس ،نیاز و دروغ جمله بسازید ."

ذهن ما دروغ را چرندیاتی که به زبان آورده می شود ترجمه می کند.
ولی نه.

نور می تواند همه چیز را بشکافد و با هر آهنگی برقص آید .
صفحه قدیمی عریان های نیمه شبان بیدار را بگذار بخواند
و کنار لیوان آبی که قرص های خوابت را در گلویت غرق می کند چراغ کوچکی روشن کن و به سقف مواج زندگیت خیره شو.
هراس فرو ریختن در تو زنده نمی شود ؟ چقدر به چه چیز هایی اعتماد داری یا نه؟
به دروغی بزرگتر از نور نمی توان اعتماد داشت .
چه چیزی جز نور می توانسته این ستاره های کوچک را اینقدر بزرگ کند .

آری حکایت روزمرگی س.
و صبح
و راز نور صبح یعنی دستان پینه بسته ای که...
دستان کوچکت را می گیرند و می خراشندو وادار می کنند ؛
به تمرین پیانو
همان ملودی دیرین
کلید ها بی میلی که هر روز باید بچکانیم .
و دوباره همان نت های دقیقی که مترادف نظم هستند .
نظم ؛ همان نظمی که با کمال میل تمام الگوریتم ها ی دلنشینمان را با آن کوک می کنیم .
روی دیوار نوشت :
دقیقا مثل ارگاسم لذت من از موسیقی
و تمام تنفر من از طلوع آفتاب .
و با تمام وجود برگشت و به آخرین زخمی که داشت نگاه کرد .


آوای بانجو در سالن پیچیده بود و بوی جین بار را مدهوش کرده بود .
دستش زیر چانه اش به خواب رفته بود .
و شاید طنابی به پاهایش بسته شده بود که نمی توانست از ماندن دل بکند .
آدم که اینقدر اینجا نمی شیند .
به عبور نور از میان گیلاس چشم دوخته بود.
همیشه لذت می برد به خصوص هر بار منظره بدیعی به نظر می رسد .
انگار که در این میان می رقصد و به ما تنها یک فریم از آن را نشان می دهد .
سیر نمی شد .
هر لحظه که میز به بهانه ای خود را می جنباند ، پرتو ها هم جواب می دهند .
به گوشه سالن نگاهی انداخت آنجا که پسر کوچک و زیبایی در جمعی نشسته بود و کجا را می نگریست .
چقدر زیبا بود. چه حسی میتوانست داشته باشد .
کاشکی پسر او برد .
یا همسر او .
دوست داشت نزدیکش باشد.
گاهی فرو میریزیم یک جا و به زانو می افتیم و همه فریاد می زنند بلند شو .
انگار که روی ما شرط بسته باشند ؛ انگار که غایت سعادت بشری در فرو نریختن خلاصه شده باشد .
و پنهان کردن و ایستادن بزرگترین آموزه های تاریخ باشند .
و زندگی گیاهان بی سر و سر پا بزرگترین درس زندگی .
در همین حین نگاهش به بالا رفتن دستان مردی از زانوان پسرک افتاد .
حرکات صورت پسرک که به جنبش دستان مرد جواب می داد.
دستانش لغزید . گیلاس شکست وگرمای خونینی دستش را از خواب پرانده بود و عبور نور مثل دود سیگاری که بر لب داشت محو شده بود.
و به یاد آورد تمام چیزهای زیبایی را که به آنها نگاه کرده بود .
و به یاد آورد طلسم کهنه ای را که آن فال گیر پیر در یک شب بارانی از انتهای یک فنجان خالی بر پیشانی اش چسبانده بود .
هیچ وقت به سنگ ها و گوی ها و ورق های رنگ و رورفته در میان عرق دست های قمار بازان تکیه نکرده بود .
یعنی آن کاسه مسین بر سه پایه پدربزرگ تمام تصمیم هایش را اتخاذ کرده بود یا هنوز فرصتی برای چشم هایش باقی مانده است .
و هر روز بعد از ظهر تا قبل از غروب خورشید خون خشکیده زخم را باز می خراشید تا دستهایش بیدار بمانند و چشم هایش در خواب .ومرور می کرد تصویر کاسه مسین خانوادگی را ،پیرمرد جوانی را که چروک های صورتش جواب می دهند به هر جنبشی و چشم هایش که به کجا می نگرند .
و فکر می کرد
فکر می کرد که می فهمد ؛
و باید به ریشه تمام چیز هایی که از آنها متنفر شده نگاه کند .


نمی دانم شاید درست فهمیده بودم این خانم جوان با این لباس سفید و زیبا از گرد و غبار های این مزرعه بایر چه می خواهد .
در این دهکده رو به موت چرا از سگ های نگهبان نمی ترسد و محکم گام بر می دارد.
شاید در شهر وبا فراگیر شده که به این صومعه قدیمی پناه آورده بود .
شاید درست فهمیده باشم چرا آدم ها به دامان چیز هایی پناه می برند که ...
چرا چیزهایی را دو دستی می چسبند که نمی طلبند .
در بعد از ظهرها که گوسفندان را از کوهپایه بر می گرداندم از در باز خانه می دیدمش .
به دیدن قیافه موزون ومحزونش معتاد شده بودم .
و گاهی باد ساق های سفید وزیبایش را به من نشان می داد .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
وبه آرزویم رسیدم .
وقتی پدر برایش دعا می خواند همه ابهام خود را بروز می دادند.
همه داستان سرا و افسانه باف شده بودند.و تمام سگهای دهکده ؛همه و همه سعادت های خود را به رخ جنازه اش می کشیدند و فکر می کردند که
آن روز صبح چقدر همه چیز قابل فهم بوده است .
و ذهن آنها این واقعه را ،" با بی میلی چکاندن ماشهِ تفنگ" ترجمه می کرد.
ولی آنها نوشته هایش روی حاشیه دیوار را نخوانده بودند . آنها زخم های التیام یافته و نیافته را هم نشمرده بودند.
آنها نمی فهمیدند که درخت پیر و بزرگ با آن ریشه های سترگش محکوم به فرو ریختن است .
خوب می دانستم لحظه ای که در آن بعد ازظهر دلگیر لبخند مستانه اش دستانش را روی ماشه چکاند و گوسفندان به هر طرف پراکنده شدند من تنها شاهد لحظه ای کوتاه از رقص او در باد بوده ام.
نوشته های حاشیه دیوار هم مخصوص کسانی ست که نوشته های حاشیه دیوار را می خوانندو من هرگز برای کسی آن ها را بازگو نکردم حتی وقتی که درخت پیر به همراه تمام طناب هایی که به پایش بسته شده بود سقوط کرد.|W|P|111842879942393967|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/09/2005 02:44:00 PM|W|P|imaginary|W|P|حالا چهار سال یه بار
ایران بره جام جهانی یا نره
ما بتونیم در هوای آزاد بگوزیم یا نه ؟

ولی به یاد موندنی بود...

البته در انتهای داستان بسیجیان ایران زمین گاییدنمان.
واقعا قیافشون هم ته فاز منفی بود با اون ریشا .
کیر پیامبر تو حلقتون .
(یه چی گفتم نه سیخ بسوزه نه حلقومتون)
ولی خب الان که تو خونه نشستم دارم blog ام رو up می کنم و u2 گوش می دم.


::::::

در این میان جا داره از کس های حامی رفسنجانی که با سینه گشادی اجازه دادن با هاشون ور بریم تشکر کنیم .|W|P|111831339992970050|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/07/2005 08:08:00 PM|W|P|imaginary|W|P|بهتره خودت رو تو لذت غرق کنی تا الگوریتم های لذت بخش .|W|P|111815902912643325|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/04/2005 06:55:00 PM|W|P|imaginary|W|P|به زودی اینجا میترکد لذا گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت .
گفته بودم.|W|P|111789546551421215|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/04/2005 06:09:00 PM|W|P|imaginary|W|P|روی یک میز نشسته بود .
قیافه اش توی ذوق می زد .
دختری خوش اندام با لباسی سیاه هم در کنارم ایستاده بود.
پیرمرد دوعدد لوبیا از کیفش درآورد و انها را در فاصله معینی از هم قرار داد و گفت می خواهد به من جادوگری یاد بدهد .
کمی از قابلیت های ذهن من تعریف کرد و مدیومم را به رخ دخترک می کشید که ناگهان از دهانم آتش بیرون ریخت .
در بزرگراه من و دخترک سیاه پوش در کنار هم بودیم .
عقب یک پیکان قدیمی که چیز بیشتری ازآن بخاطر ندارم .
تصویر آینه توی ذوق می زد .
سرش را به شانه ام تکیه داده بود و آرنجم سینه هایش را لمس می کرد .
از تمام ارواح پریشانی که دور ما می چرخیدند تنها چیزی که حس می کردم سیاهی لباس های دخترک بود .
و آنها در انتظار لحظه ای که من غافلگیر شوم می چرخیدندو میچرخیدند و یوهو .
به خانه که رسیدیم کاش نمی رسیدیم و سالها در پیکان جا می ماندیم و بزرگراه در راه تمامی نداشت .
همه عزادار بودند.
،شاید
پدر بزرگم دوباره مرده بود .
مادر گفت :چرا آرنج و شانه ات سیاه شده.
دخترک سرش را پایین انداخت .
جادو گر کیفش را باز کرد و یک کتاب از کتاب هایش را به من داد .
قدیمی بود و خطی .
داشت می رفت که بمیرد که پرسیدم :
بقیه را چرا نمی دهی ،
گفت همین کافیس بقیه را می خواهم بدهم کرمها بخورند .
قیافه ما در قبر توی ذوق می زند . ها؟
جادوگر قبل از رفتن چیز هایی را روی زمین استفراغ کرد که فوتشان کردم .
حال من مانده ام و دختر سیاه پوش .
اگر این ارواح را لختی از مولینکس دربیاورید روشنشان می کنم که من خود خالق این مو های سیاه و آن سینه های سفیدم .
و مخلوقی چون تو نمی تواند خالقی چون من را غافل گیر کند .
هر چند که این اشباح تو را یاری رسانند و مرا بتر سانند.
چرا دست میاندازی در این بین و به چه نیتی اینچنین می بوسی .
بیا این کتاب پیر مرد را بسوزان و آن جنین را پس بینداز تا بسوزد در این آتش.
من هر از گاه به رسم آدم ها دهانم را باز می کنم برای حرف زدن .
به خاکستر استفراغ پیرمردوآینه و مادرم نگاه کن .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .|W|P|111789398627330117|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/04/2005 06:05:00 PM|W|P|imaginary|W|P|روز صد و هشتاد و چهارم دسامبر است و
ساعت ها همچنان می تازند .|W|P|111789220812583804|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/03/2005 04:22:00 AM|W|P|imaginary|W|P|




خب برگردیم سر موضوع اصلی و اون انتخابات هستش .
من به محسن خارکسه رای می دم ؟
شما به کی می دی؟

با شما هستم . خواهر طیبه طاهره ،خانووم رضایی.

وکیلم؟
و کیرم؟|W|P|111775678814476814|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/03/2005 03:58:00 AM|W|P|imaginary|W|P|

هنوز اجدادم ماهی گیری میکنن؟
شترهاشون رو کجا پارک می کنن؟
هوم؟! پارک قیطریه ؟

عجب.

:::::::::::::

دلم میخواد پول داشته باشم
اونقدری که بقیه عمر به شیشه کشی در کنار
جماعت بی کار کون گشاد بی سواد خالی بند گه و گند دهن لق دودول شق زیر آب زن فازباز
و خانومهای بنگی و ناخون های رنگی و درد های فرنگی و مضحکشون بگذرونم .

شل کن دنیا.
شل کن .
ذتس ذ وی آ وانت .

::::::::::::::

کس گفتم شدید.
من اصلا اینا رو نمی خوام .
یعنی می خوام اما نه به این غلظت .

ببینم وات آ ریلی وانت ؟

حالا فکر می کنم بعدا می گم .
شما که عجله ندارید ؟


::::::::::::::

الان سه هفتس می خوام در اینجا را کلا تخته کنم .
آقا نمی طلبه .
آقا در اینجا = معجونی پیچیده از کون گشادی و تجربه ؛|W|P|111775630256523107|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/01/2005 09:33:00 AM|W|P|imaginary|W|P|اصولا دخترا تو دو راهی گير نمی کنن ،
فقط پسرا تو بين دو راهی مردد می مونن .
که البته سرِيعا کارشون رو شروع می کنن شايد از هر دو راه استفاده کنن .


بله
:::::::::::::

اينم يه جورشه !
100 تا مطلب و 50 تا جمله قصار و 10 تا روايت تو ذهنته
ولی دلت نمی آد جز کسشر چيزی بنويسی !|W|P|111760282832633385|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com-->|W|P|111863082392425062|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/13/2005 05:58:00 AM|W|P|imaginary|W|P|لابد چون مومن نیستیم از یک سوراخ چند بار گزیده می شیم هان ؟
یکی به این خانوم تهمینه میلانی بفهمونه که اندک تفاوت هایی بین تریبون آزاد و سینما وجود داره
آخه ببین چه احمق هایی پیدا میشن.
لابد فک می کنی از زبون تمام نسل ها هم حرف زدی و همه ارضا شدن هان؟
ای کیرم تو سطح فهم و استعداد و..


::::::::


البته ایرانی ها همشون همین گهن
وقتی بهشون می گی بگو چی می خوای ؟
بی در نگ می گن قاقالی لی



::::::::

- بیشتر کسایی که تو زندگی من نقش ایفا کردن یا زن شوهر دار بودن یا بیوه

-مثلا ؟

-مثلا همین مادر و مادربزرگم .


::::::::



میس بری وسایلم رو جابجا می کنه ، اونم به شکلی کاملا غیر منتظره !
اینجاس بر می گردن و می گن همه چیز بر می گرده به ذهن کوفتی و کوفت ذهنی .

پسفردا ساعت 3:30 دادگاه دارم به جرم دهنلقی


:::::::


بی خیال اینکه چقدر اوشکولی گاهی به خاطر
تک تک اشکات
ناراحت می شم .
ولی خب به هر حال چاره نیس جز اینکه بری گم شی یه قبرسون دیگه ناله کنی .


:::::::

چند تا دختر می شناسین که دوس دارن با ظرافتشون ازدواج کنن ؟
با محبت پدر چی ؟

(آره بابا منظور خوابیدن با کیر پدر )

:::::::


جمعی از هموطنانمان در بمب گذاری های اخیر ترکیده اند .
لذا جهت کور کردن چشم چشمچران دشمن به صندوق های رای رای بدهید .
خدا عمرتون بده .
(توجه کنید که تمام کاندیدا های محترم یکی 20 سال در پاسگاه کون داده اند !)|W|P|111862772174764861|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/10/2005 11:05:00 PM|W|P|imaginary|W|P|دقیقا مثل نگاه هایش آنگاه که دوست میداشت .
و لباس سفیدش آنگاه که در صومعه دور انزوا گزیده بود.
تمام این سایه روشن ها یعنی زندگی او .
و او می فهمید.
ودالان های صومعه پیر را به تفکر می نشست.
که چگونه گذشت زمان را در خط به خط حاشیه های پوسیده و تاریکشان به خاطر سپرده اند.
هاله ای موهوم از جنبش لب هایی که انگار صورتی ندارند یا کمر هایی که ابدیت را محکوم به خم و راست شدن هستند .
و این همه امواج که بی هدف در هم می تنند و به هرسو می جهند بی هدف .
تا لباسی ببافند برای تنهایی آدم ها .
و حال از تمام معنویت یک صومعه پیر و متروک ،
وحشت باقی مانده و وحشت .
و نا گهانِ هر سو ، تجسم جغد پیری است که بر شاخه ای شکسته مرثیه ای ناموزون را خمیازه می کشد.
که تو را غافل گیر بکند یا نکند .
انگار که بخواهند حواست را پرت کنند یا به چیز های دیگری جلب کنند .
فکر نکنی یا اگر فکر می کنی به این ها هم ...
چیزهایی که عدم شان هم مغزت را مایوس می کند چه رسد به وجودشان .

ذهن ما ترس را تجاوز به تنهایی ترجمه می کند .
ولی نه .

وحال بعد ازظهر دلگیر
یعنی کوچ برگ های متواری و آفتاب سوخته به هر جهت در دوردست قاب خالیِ در
همانجا که درختی ، ریشه های بی خیالش در انتهای ذهنت فریاد می کشند :
"مرده یا زنده هنوز ایستاده ام سر پا "

و سوز آنگاه که حمله می کند به نگاهت و تمام شکاف هایت و می خواهد لباس هایت را از تن درآورد .

و شب
که می رسد و می خواهد بگوید همه چیز را میتواند به هم بریزد .
می خواهد زمزمه کند در گوشت :" با کلمات هم خانواده شب ، هراس ،نیاز و دروغ جمله بسازید ."

ذهن ما دروغ را چرندیاتی که به زبان آورده می شود ترجمه می کند.
ولی نه.

نور می تواند همه چیز را بشکافد و با هر آهنگی برقص آید .
صفحه قدیمی عریان های نیمه شبان بیدار را بگذار بخواند
و کنار لیوان آبی که قرص های خوابت را در گلویت غرق می کند چراغ کوچکی روشن کن و به سقف مواج زندگیت خیره شو.
هراس فرو ریختن در تو زنده نمی شود ؟ چقدر به چه چیز هایی اعتماد داری یا نه؟
به دروغی بزرگتر از نور نمی توان اعتماد داشت .
چه چیزی جز نور می توانسته این ستاره های کوچک را اینقدر بزرگ کند .

آری حکایت روزمرگی س.
و صبح
و راز نور صبح یعنی دستان پینه بسته ای که...
دستان کوچکت را می گیرند و می خراشندو وادار می کنند ؛
به تمرین پیانو
همان ملودی دیرین
کلید ها بی میلی که هر روز باید بچکانیم .
و دوباره همان نت های دقیقی که مترادف نظم هستند .
نظم ؛ همان نظمی که با کمال میل تمام الگوریتم ها ی دلنشینمان را با آن کوک می کنیم .
روی دیوار نوشت :
دقیقا مثل ارگاسم لذت من از موسیقی
و تمام تنفر من از طلوع آفتاب .
و با تمام وجود برگشت و به آخرین زخمی که داشت نگاه کرد .


آوای بانجو در سالن پیچیده بود و بوی جین بار را مدهوش کرده بود .
دستش زیر چانه اش به خواب رفته بود .
و شاید طنابی به پاهایش بسته شده بود که نمی توانست از ماندن دل بکند .
آدم که اینقدر اینجا نمی شیند .
به عبور نور از میان گیلاس چشم دوخته بود.
همیشه لذت می برد به خصوص هر بار منظره بدیعی به نظر می رسد .
انگار که در این میان می رقصد و به ما تنها یک فریم از آن را نشان می دهد .
سیر نمی شد .
هر لحظه که میز به بهانه ای خود را می جنباند ، پرتو ها هم جواب می دهند .
به گوشه سالن نگاهی انداخت آنجا که پسر کوچک و زیبایی در جمعی نشسته بود و کجا را می نگریست .
چقدر زیبا بود. چه حسی میتوانست داشته باشد .
کاشکی پسر او برد .
یا همسر او .
دوست داشت نزدیکش باشد.
گاهی فرو میریزیم یک جا و به زانو می افتیم و همه فریاد می زنند بلند شو .
انگار که روی ما شرط بسته باشند ؛ انگار که غایت سعادت بشری در فرو نریختن خلاصه شده باشد .
و پنهان کردن و ایستادن بزرگترین آموزه های تاریخ باشند .
و زندگی گیاهان بی سر و سر پا بزرگترین درس زندگی .
در همین حین نگاهش به بالا رفتن دستان مردی از زانوان پسرک افتاد .
حرکات صورت پسرک که به جنبش دستان مرد جواب می داد.
دستانش لغزید . گیلاس شکست وگرمای خونینی دستش را از خواب پرانده بود و عبور نور مثل دود سیگاری که بر لب داشت محو شده بود.
و به یاد آورد تمام چیزهای زیبایی را که به آنها نگاه کرده بود .
و به یاد آورد طلسم کهنه ای را که آن فال گیر پیر در یک شب بارانی از انتهای یک فنجان خالی بر پیشانی اش چسبانده بود .
هیچ وقت به سنگ ها و گوی ها و ورق های رنگ و رورفته در میان عرق دست های قمار بازان تکیه نکرده بود .
یعنی آن کاسه مسین بر سه پایه پدربزرگ تمام تصمیم هایش را اتخاذ کرده بود یا هنوز فرصتی برای چشم هایش باقی مانده است .
و هر روز بعد از ظهر تا قبل از غروب خورشید خون خشکیده زخم را باز می خراشید تا دستهایش بیدار بمانند و چشم هایش در خواب .ومرور می کرد تصویر کاسه مسین خانوادگی را ،پیرمرد جوانی را که چروک های صورتش جواب می دهند به هر جنبشی و چشم هایش که به کجا می نگرند .
و فکر می کرد
فکر می کرد که می فهمد ؛
و باید به ریشه تمام چیز هایی که از آنها متنفر شده نگاه کند .


نمی دانم شاید درست فهمیده بودم این خانم جوان با این لباس سفید و زیبا از گرد و غبار های این مزرعه بایر چه می خواهد .
در این دهکده رو به موت چرا از سگ های نگهبان نمی ترسد و محکم گام بر می دارد.
شاید در شهر وبا فراگیر شده که به این صومعه قدیمی پناه آورده بود .
شاید درست فهمیده باشم چرا آدم ها به دامان چیز هایی پناه می برند که ...
چرا چیزهایی را دو دستی می چسبند که نمی طلبند .
در بعد از ظهرها که گوسفندان را از کوهپایه بر می گرداندم از در باز خانه می دیدمش .
به دیدن قیافه موزون ومحزونش معتاد شده بودم .
و گاهی باد ساق های سفید وزیبایش را به من نشان می داد .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
وبه آرزویم رسیدم .
وقتی پدر برایش دعا می خواند همه ابهام خود را بروز می دادند.
همه داستان سرا و افسانه باف شده بودند.و تمام سگهای دهکده ؛همه و همه سعادت های خود را به رخ جنازه اش می کشیدند و فکر می کردند که
آن روز صبح چقدر همه چیز قابل فهم بوده است .
و ذهن آنها این واقعه را ،" با بی میلی چکاندن ماشهِ تفنگ" ترجمه می کرد.
ولی آنها نوشته هایش روی حاشیه دیوار را نخوانده بودند . آنها زخم های التیام یافته و نیافته را هم نشمرده بودند.
آنها نمی فهمیدند که درخت پیر و بزرگ با آن ریشه های سترگش محکوم به فرو ریختن است .
خوب می دانستم لحظه ای که در آن بعد ازظهر دلگیر لبخند مستانه اش دستانش را روی ماشه چکاند و گوسفندان به هر طرف پراکنده شدند من تنها شاهد لحظه ای کوتاه از رقص او در باد بوده ام.
نوشته های حاشیه دیوار هم مخصوص کسانی ست که نوشته های حاشیه دیوار را می خوانندو من هرگز برای کسی آن ها را بازگو نکردم حتی وقتی که درخت پیر به همراه تمام طناب هایی که به پایش بسته شده بود سقوط کرد.|W|P|111842879942393967|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/09/2005 02:44:00 PM|W|P|imaginary|W|P|حالا چهار سال یه بار
ایران بره جام جهانی یا نره
ما بتونیم در هوای آزاد بگوزیم یا نه ؟

ولی به یاد موندنی بود...

البته در انتهای داستان بسیجیان ایران زمین گاییدنمان.
واقعا قیافشون هم ته فاز منفی بود با اون ریشا .
کیر پیامبر تو حلقتون .
(یه چی گفتم نه سیخ بسوزه نه حلقومتون)
ولی خب الان که تو خونه نشستم دارم blog ام رو up می کنم و u2 گوش می دم.


::::::

در این میان جا داره از کس های حامی رفسنجانی که با سینه گشادی اجازه دادن با هاشون ور بریم تشکر کنیم .|W|P|111831339992970050|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/07/2005 08:08:00 PM|W|P|imaginary|W|P|بهتره خودت رو تو لذت غرق کنی تا الگوریتم های لذت بخش .|W|P|111815902912643325|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/04/2005 06:55:00 PM|W|P|imaginary|W|P|به زودی اینجا میترکد لذا گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت .
گفته بودم.|W|P|111789546551421215|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/04/2005 06:09:00 PM|W|P|imaginary|W|P|روی یک میز نشسته بود .
قیافه اش توی ذوق می زد .
دختری خوش اندام با لباسی سیاه هم در کنارم ایستاده بود.
پیرمرد دوعدد لوبیا از کیفش درآورد و انها را در فاصله معینی از هم قرار داد و گفت می خواهد به من جادوگری یاد بدهد .
کمی از قابلیت های ذهن من تعریف کرد و مدیومم را به رخ دخترک می کشید که ناگهان از دهانم آتش بیرون ریخت .
در بزرگراه من و دخترک سیاه پوش در کنار هم بودیم .
عقب یک پیکان قدیمی که چیز بیشتری ازآن بخاطر ندارم .
تصویر آینه توی ذوق می زد .
سرش را به شانه ام تکیه داده بود و آرنجم سینه هایش را لمس می کرد .
از تمام ارواح پریشانی که دور ما می چرخیدند تنها چیزی که حس می کردم سیاهی لباس های دخترک بود .
و آنها در انتظار لحظه ای که من غافلگیر شوم می چرخیدندو میچرخیدند و یوهو .
به خانه که رسیدیم کاش نمی رسیدیم و سالها در پیکان جا می ماندیم و بزرگراه در راه تمامی نداشت .
همه عزادار بودند.
،شاید
پدر بزرگم دوباره مرده بود .
مادر گفت :چرا آرنج و شانه ات سیاه شده.
دخترک سرش را پایین انداخت .
جادو گر کیفش را باز کرد و یک کتاب از کتاب هایش را به من داد .
قدیمی بود و خطی .
داشت می رفت که بمیرد که پرسیدم :
بقیه را چرا نمی دهی ،
گفت همین کافیس بقیه را می خواهم بدهم کرمها بخورند .
قیافه ما در قبر توی ذوق می زند . ها؟
جادوگر قبل از رفتن چیز هایی را روی زمین استفراغ کرد که فوتشان کردم .
حال من مانده ام و دختر سیاه پوش .
اگر این ارواح را لختی از مولینکس دربیاورید روشنشان می کنم که من خود خالق این مو های سیاه و آن سینه های سفیدم .
و مخلوقی چون تو نمی تواند خالقی چون من را غافل گیر کند .
هر چند که این اشباح تو را یاری رسانند و مرا بتر سانند.
چرا دست میاندازی در این بین و به چه نیتی اینچنین می بوسی .
بیا این کتاب پیر مرد را بسوزان و آن جنین را پس بینداز تا بسوزد در این آتش.
من هر از گاه به رسم آدم ها دهانم را باز می کنم برای حرف زدن .
به خاکستر استفراغ پیرمردوآینه و مادرم نگاه کن .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .|W|P|111789398627330117|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/04/2005 06:05:00 PM|W|P|imaginary|W|P|روز صد و هشتاد و چهارم دسامبر است و
ساعت ها همچنان می تازند .|W|P|111789220812583804|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/03/2005 04:22:00 AM|W|P|imaginary|W|P|




خب برگردیم سر موضوع اصلی و اون انتخابات هستش .
من به محسن خارکسه رای می دم ؟
شما به کی می دی؟

با شما هستم . خواهر طیبه طاهره ،خانووم رضایی.

وکیلم؟
و کیرم؟|W|P|111775678814476814|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/03/2005 03:58:00 AM|W|P|imaginary|W|P|

هنوز اجدادم ماهی گیری میکنن؟
شترهاشون رو کجا پارک می کنن؟
هوم؟! پارک قیطریه ؟

عجب.

:::::::::::::

دلم میخواد پول داشته باشم
اونقدری که بقیه عمر به شیشه کشی در کنار
جماعت بی کار کون گشاد بی سواد خالی بند گه و گند دهن لق دودول شق زیر آب زن فازباز
و خانومهای بنگی و ناخون های رنگی و درد های فرنگی و مضحکشون بگذرونم .

شل کن دنیا.
شل کن .
ذتس ذ وی آ وانت .

::::::::::::::

کس گفتم شدید.
من اصلا اینا رو نمی خوام .
یعنی می خوام اما نه به این غلظت .

ببینم وات آ ریلی وانت ؟

حالا فکر می کنم بعدا می گم .
شما که عجله ندارید ؟


::::::::::::::

الان سه هفتس می خوام در اینجا را کلا تخته کنم .
آقا نمی طلبه .
آقا در اینجا = معجونی پیچیده از کون گشادی و تجربه ؛|W|P|111775630256523107|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com6/01/2005 09:33:00 AM|W|P|imaginary|W|P|اصولا دخترا تو دو راهی گير نمی کنن ،
فقط پسرا تو بين دو راهی مردد می مونن .
که البته سرِيعا کارشون رو شروع می کنن شايد از هر دو راه استفاده کنن .


بله
:::::::::::::

اينم يه جورشه !
100 تا مطلب و 50 تا جمله قصار و 10 تا روايت تو ذهنته
ولی دلت نمی آد جز کسشر چيزی بنويسی !|W|P|111760282832633385|W|P||W|P|zombi2pa@gmail.com-->