Monday, January 31, 2005


3 چه خبره این روزها هرجا میریم مراسم سهند کنونه!



3 بسه ذیگه گاییدین بدبختو...





3











3 خواب می بینم
خواب های که بیشتر فاصله می اندازند بین درک من از من و هرچیز





3 پروفسور بالتازار هر روز ساعت 6 صبح مرا از خواب بیدار می کند .باهم ورزش می کنیم و صبحانه مختصر و مفیدی می خوریم و سپس تا شب تمرین بیداری می کنیم . قرص های ضد خواب و روان شناسی ضدخواب و کتاب ها و داستان ها و فیلم ها و موسیقی ضد خواب می بلعیم .
پروفسور اکثرا شب ها هم نمی خوابد و با چشمان باز به حقایق مطلق و غیره چشم میدوزد .شاید هم دلش می خواهد که بخوابد ولی خب انگار که بیداری تنها چیزی باشد که برایش باقی مانده و نمی خواهد از دستش بدهد .
روزی از همین روز ها همین طور که سرم را روی پاهایش گذاشته بودم و دراز کشیده بودم از پروفسور بالتازار درباره آن قدم زدن های علمی و اندیشمندانه و آن دستگاه عجیب و غریبش که راه حل هر معما را در یک قطره جادویی خلاصه می کرد سوال کردم .
پروفسور قدم نزد.کمی به قیافه ابلهانه من نگاه کرد و یک قطره اشک از چشمانش سرازیر شد. من هم لوله آزمایشگاه زیر گونه اش گرفته ام . اشکش که در لوله ریخت لوله را سر کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم و گذاشتم که پروفسور با چشمان باز به من خیره شود.
وقتی بیدار شدم اثری از پروفسور ندیدم .
یا مرده بود و دفن شده بود یا جوان شده بود یا ریش هایش را زده بود یا رفته بود داهات مجاور دنبال عشق عاشقی یاهرچی.


Sunday, January 30, 2005




3 ساعت چهار صبح است .
گلو درد خفه ام می کند
آب نمک قرقره می کند انگار روحم
در رفته باشد از جسمم من که هنوز روی تخت نفس می کشم
تعداد آدم های دور و برم زیاد شده ولی مغز من هنوز همانقدر است
موهایم هم میریزد.
دیشب را تا به صبح در آغوش خانوم کواموکسی خوابیده بودم .
سفید بود و دو تکه .
مثل ماتحت همه شما
بوی کثیفی می دهم مثل بوی چرک زیر ناخن
چه کسی چرا مرا در لیوان بستنی کنار جوی آب رید؟
این مگس ها چرا دست بردار نیستند ؟
خانوم کواموکسی چرا به پاهای من چه کار داری ؟
آن سوی دریا ها
آن طرف دنیا که آبها می ریزند کف فضا
چگونه سیگار روشن کنم؟
چرا نمی شود زیر آب روشن کرد و روشن شد؟
تف در این ایده
ترجیحا به جهنم می روم.
پس خدایش کو وسیخ هایش
آهان خانوم پرستار سیخ را آورد
چه مامان و کوچولو!
سیخ را در دهانم کرد.
چیزی در سیخ دراز شد .
خانوم کواموکسی دستم را گرفت.
انگار که هوسی شده باشد .
پرستار به خانوم کواموکسی گفت پاشویه .
خانوم کواموکسی سفید بود و دو تکه .
ولی من هنوز روی تخت نفس می کشیدم.
خانوم کواموکسی ناخن هایش را چرا چه رنگی می کرد؟
لابد سفید ،بالاتر از سیاهی که رنگی نیس .
خانوم کواموکسی مهربان بود و اجتماعی
فقط گاها کنار جوب ها میرید .
از شدت سرما مو های من می ریخت .
سگ سیاهی دست دختر ک بود.
دخترک هم اسکل تر از من زیر باران ،در این هوای سرد بستنی می خورد .
و سگ حسودی میکرد .
به من؟
نه ،
دخترک هنوز هم بیشتر هوای سگش را داشت تا من.
بیشتر آرزوهایش پیش او بود.
خانوم کواموکسی زیر گوشم آرام زمزمه کرد
سگ نا راحت است که چرا مثل دخترک از بستنی لذت نمی برد.
دختر زیر گوش دیگرم زمزمه کرد : سگم میشی؟
دستی به سر سگش کشیدم و گفتم :
چه مامان و کوچولو !
گفتم باید دم تکان بدهم یا پارس کنم ؟
گفت : سیگارم را روشن کن !
گفتم چه چیزی می خواهی از من زیر این باران !
دستم را گرفت و به پشتش مالید .
سفید بود دو تکه
گفتم باشد میرویم هرشب روی تخت .
آنجا که من پر از تبم و خانوم کواموکسی از من پرستاری می کند .
و روز های برفی خواهیم ساخت و غیره .
و نیز روز های برفی و سفیدمان را دو تکه می کنیم .
همه چیز باید چند تکه باشد که بشود راحت آن را تقسیم کرد .
یو م الحساب-کتاب هی فرا می رسد هر از گاه .
دستم را برداشتم و می ترسیدم از سرما یا ترس و یا هر چیز.
چرا هیچ چیز درست نمی شود ؟
چرا نمی شود روشن کرد و روشن شد ؟
یعنی من حداکثر باید دلفین باشم یا نهنگ یا ...؟
خانوم کواموکسی مرا بوسید و دعا کرد خوب بشوم و آرام زیر گوشم زمزمه کرد :
یعنی تو نهنگی؟
چه مامان و کوچولو !
بعد من خانوم کواموکسی را قورت دادم .
انگار که واقعا از تاب بازی کسل شده باشم.
دخترک هم خیلی وقته که لیوان بستنیش را کنار جوب انداخته و سگش را بغل کرده و رفته .
دنیای من هم دارد کوچکتر می شود مثل همه چی .
مثل مغزم .
آدم های اطراف هم به اشباع رسیده اند .
می میرند و زنده می شوند و هستند و نیستند .
دو باره آب نمک قرقره می کنم
و زمزمه می کنم که هنوز زنده هستم و اینها...
روی تختم نفسی می کشم
ساعت هنوز هم چهار صبح است.






Saturday, January 08, 2005




3
Dick Laurent is dead






























Friday, January 07, 2005




3 نور ها مانند فنر به سمتت پرتاب می شود و بر می گردند
هیچ گاه به هیچ چیز درست فکر نمی کنی
چون خوب می دانی یا نمی دانی که فکر درست مانند تمام چیز های درست معنی درستی نمی دهد
در بستری از سیالی که نمی دانی چیست
فقط به خوبی می توانی تکیه دهی
تمام پوست هایت پوست می اندازند
سپس کنترباس
وسنج ها ی آرام که نوازده هم نمی شنود
فقط حس لغذیدن آرام فلز ها روی هم
مثل رد شدن دو باد خنک در خلاف جهت هم از دو سوی صورتت
چه پیانویی می زند امشب این مرد .
مطمئنا می خواهد مرا دیوانه کند
اصلا همه می خواهند مرا دیوانه کنند
اصلا همه دیوانه اند
امشب فرصتی است برای دور خود چرخیدن
امشب به تمام پالس ها بخند
امشب در دور ترین گوشه دورافتاده با تمام دنیا دست خواهی داد و تمام دنیا را بغل می کنی .
باور کن که حقیقت دارد
تنها چیزی که تو احتیاج داری باور است نه حقیقت .
تمام تغییرات را کیبورد در تو ایجاد خواهد کرد .
به تو گفته بودم تغییر اساس ماس
وقتی نباشد یعنی بالفعل مرده ایم
می دانی من دارم هر لحظه چیز های جدیدی از سرم بیرون می کشم
درون من از بیرون تو بسیار بزرگتر است
به همین خاطر است که نمی شود مرا حل کرد
امشب گوش هایم پرواز می کنند .
در هر ضرب لرزش هر باند را با تمام وجود حس می کنم .
می دانی یک روز که با موهای وزوزی ام کنار دریا قدم می زدم
ناگهان باد موهای لخت و بلندم را به هرسو برد و آوای اغوا کننده ای از سطح امواج تبخیر شد .
و من دود گرفتم تا جایی که دیگر تمام دنیا را در منحنی های ناموزون یافتم
تا جایی که گل های باغچه کنار ویلا برایم می خواندند .
داستان ماه سرد را و پرندگان مهاجر و تو که نیستی و هیچ وقت نبودی .
هه هه و من می خندیدم و می خواستم گریه کنم و اصرار کنم
آنقدر که زمان متوقف شود
اما زمان می رفت
مثل پرنده ها ی زنده
مثل ریتم هایی که باید ادامه پیدا کنند تا من در این آهنگ غرق شوم یا شنا کنم یا هر چیز
دام دام دام دام دام دام
دام دام دام
از تو پرسیده بودم در لحن آرامم چه چیزی است؟
و تو جواب تمام سوال هایم را دادی.
مسابقه شروع شده.
قلبهامان را بالا خواهیم آورد .
تا جایی که به منحنی ها هم دهن کجی کردم .
آنجا من بودم و جاهای خالی که باید با کلمات مناسب پر می شد .
من
در گوشه ای دستانت را از گریه نجات خواهم داد و به تو تنها خواهم گفت :به من اعتماد کن .
و تو روزی خواهی فهمید که جواب تمام سوال هایت را داده ام .
اگر این دنیا هم همراه ذهن من میلرزید و مثل ذهن من دوباره درست می شد ،آن وقت زیر گوشت آرام نجوا میکردم تا بدانی به چه چیز تکیه داده ایم .
اندامت را سوار فنر های نوری کرده ای یا نه.
و در این وقت ها بود که فهمیدم بهترین درامر دنیا لزوما نباید از ضد ضرب استفاده کند .
می بینی چقدر صبور و مهربانتر از هر چیز و هر کسم من امشب
همراه با خونم از درون تمام رگ هایم می وزم
و موهای لخت و بلند تمام دختران زیبا رو را باخود خواهم برد و در عوض آن به صور تهاشان خنکی هدیه می دهم
زیر گوش تمام گل ها آرام زمزمه خواهم کرد که زنده هستند و خوش صدا
پرندگان در حال پرواز به سقف مانیتور آویزان می کنم
و عینکم را فنری می کنم .
و اینقدر آب در گلویت میریزم که هیچ وقت خشک نشود.
و تو تنها داد می زنی : که نمی دانم
و تو تنها داد می زنی : که نمی دانم.
و لحن من هم تغییر می کند و همراه با تو فریاد می زنم
و مانند تو ، دوباره جواب تمام سوالهایت را مید هم .
ودستان قرمزت را در دست می گیرم و دیگر هرگز ماه سرد را لمس نخواهیم کرد.
حتی اگر باز هم آن را لمس کردیم.



Thursday, January 06, 2005




3 نور آبی از انتهای سالن می آمد .مقداری از آن دور فن می پیچید وسایه بزرگی روی دیوار نقش می بست که انگار روحش به خود می پیچد.
آوای جز مثل دود سیگار مرد سیاه پوست که در امتداد باد ملایم فن هیاهو می کرد ، پخش می شد.
مثل دختری که دور میز ها می رقصد ،می دود و خسته می شود .می چرخد و می نشیند .آواز می خواند و سکوت می کند.
مرد سیاهپوست طوری نشسته بود که انگار نمی تواند خود را تکان بدهد .تمام چراغ ها خاموش بود .فقط یک لامپ آبی در انتهای سالن ، در انزوای خود ،نور سردی روی آهنگ می پاشید.
نزدیک صبح بود و مرد سیاه پوست که به زور هیکل خود را روی صندلی جا داده بود هنوز با چشم های باز به ورق هایی که روی میز پخش شده بود خیره مانده بود .
کم کم ذهنش آرام می شد وبدنش سرد.کمی جمع شد و دستهایش را بهم نزدیک کرد ،کتش کمی تنگ بود و به بدنش چسبیده بود.
انگار که آهنگ ، ریتم ممتدی گرفته باشد و جای خالی دخترک آوازه خان روی صندلی روبرو جیب مرد سیاه پوست را خالی کرده باشد
و هنوز بین دو دست قمارباز ما به اندازه دو دست کوچکتر فاصله باشد .
نگاهی به لیوان خالی بین دستهایش کرد .
ناگهان تجسم نور سفید و مات خورشید اول صبح ، همه چیز را در خود بلعید .
فن هم خاموش شده بود .
نور از انتهای سالن می آمد مقداری از آن ازلای میله های دسته صندلی رد می شد ،
از جای خالی مرد قمارباز می گذشت و خطوطی آبی روی ورق ها می کشید.





3 -چرا بعضی ها در هر شرایطی از زندگیشون لذت می برن و بعضی ها نمی تونن؟
واقعا یه جور استعداد یا توانایی محسوب می شه
یا نوع خاصی از جندگی؟
- من مخلوط می خورم.سس قرمز هم لطفا...مرسی....
چیزی گفتی عزیزم؟
- نه جوونی کردم ببخشید



Wednesday, January 05, 2005




3




If I were a swan, I'd be gone.
If I were a train, I'd be late.
And if I were a good man, I'd talk with you more often than I do.
If I were to sleep, I could dream.
If I were afraid, I could hide.
If I go insane, please don't put your wires in my brain.

If I were the moon, I'd be cool.
If I were a book, I would bend.
If I were a good man, I'd understand the spaces between friends.
If I were alone, I would cry.
And if I were with you, I'd be home and dry.
And if I go insane, will you still let me join in with the game?

If I were a swan, I'd be gone.
If I were a train, I'd be late again.
If I were a good man, I'd talk to you more often than I do.







3 مسیر جاده در ذهنم طی می شود
و من حاشیه سیاه و سفید ش را خاکستری می بینم
وزمان هم که..
و من باید بیرون بریزم آنچه انبار شده
سالهاست و سالهاست
از نشخوار کردنش خسته شدم
شاید یک استفراغ ، یک انفجار ساده
آرامتر ،خواهش می کنم
انتهای جاده ...
من به این انتهای بی انتها که به سرعت به آن نزدیک می شوم حس خوبی ندارم
خون من می گردد
و شریان های تصورت را تغذیه می کند.
و تو رشد می کنی
اندامت در بدنم ریشه دوانده
انگار که برای کندنت خیلی دیر باشد.
جاده به سرعت طی می شود وذهنم صدای ویلن سل می دهد.
خون من میگردد
و موتورهای جاده را تغدیه میکند .
حاشیه خاکستری جاده باد کرده و سرخ شده.
...





3

Scatterbrain
You've been crying in the rain
You've been drowning in your pain
Ain't gonna die

Do the right thing
Win or lose
Don't confuse
Wednesday's child

Pa-pa-pa-pa pa pa-pa-paa
Pa-pa-pa-pa pa pa-pa-paaa
Pa pa-pa-pa pa pa-pa-paa
Pa-pa-pa-pa pa pa-pa-paaa

Walk on by me
Don't deny me
Anytime



Tuesday, January 04, 2005




3 از تمام ویژگی های پایان ترم متنفرم
بالاخص
مراسم جزوه گیرون
خایه مالون
...
از نمره و وضعیت درسی هم که کلا بگذریم





3


















3 طوری با دهان باز خوابیده بود
که انگار سالهاست که مرده
میری نزدیکتر
نفس می کشه
هنوز نفس می کشه

صدای نا موزون نفس هاش رو می شنوم
هنوز می شنوم






3 این واقعه قبلا هم تکرار شده بود
زندانیان سیاسی زندان سانتی منتالز واقع در جزیره شمال ساق های برمودا
در اعتراض به عدم نبود غذا
دور هم اعتصاب نریدن گرفتن
و برخلاف انتظار همه ترکیدن و جزیره را گه برداشت
در حالی که ملت های عادی از ما فوق میخورند و از ماتحت مدفوع می کنند و اینها
وراههای سوم و دیگر هم سرشان گرد شده گویا





3 یعنی کسی نمی خواد به دادم برسه
دارم فیلم میشم
-قهرمانهای والت د
صدای منو میشوید یا نه؟
-یانه.





3 آخ که من چقدر امینم رو دوست دارم
حالا....هرجوری می خوای فکر کن یا سر توالت فرنگی بشین

....البته فعلا تخمام اشغاله
بعدا تماس بگیرین





3 پسر چرا مجبوریم مزخرفات هم رو بخونیم
من که دلیلش روووشنه
توهم...
اینقدر ور نرو...
من هنوز هم تحسینت می کنم
...
اخ که رفیق...بیا دستمو بگیر...بکن تو شرتت

حالا اینکارا زشته...اینکارا زشته
بیا وسط
اینکارا زشته...اینکارا زشته





3 ببین
میلگرد بخور ....تیرآهن برین
کلی بهت حال دادم از لحاظ آماری

نوش کونت
...
...














3 آه که باید به این سایه روی دیوار بگویم


مادر قحبه تو خر کی باشی که بخوای راز های منو بدونی...

برو بمیر
شفم


پ ن: شفم:شمع فوت مرگ
خودم هم یک لحظه فکر کردم معنی شیاف یا لواط یا ختنه گاه یا یه چیزی تو این مایه ها میده..


Monday, January 03, 2005




3









3 من شنیده ام هموطنان گمنام مقیم اسکاندیناوی
از معامله ها با نردبان خاصی بالا میرن
...
من انم میگیره...
طبیعیه
تو زنت میگیره
من انم میگیره





3 چرا هیچ واژه و جمله ای برای احساساتی که در حال حاضر دارم وجود نداره؟
چرا با هیچ جمله ای نمی تونم تنفرم رو توی این صفحه خاکستری تف کنم
چقدر احساس یاس میکنی و ضعف
وقتی با هیچ چیزی نمی تونی خالی شی
نه با گریه نه با فحش دادن به زمین و زمان
نه با موسیقی، نه و...

جدا چرا هیچ کلمه ای جواب نمی ده
تقصیر این بچه کونی هاس که تمام واژه ها رو جنده کردن

می رم یه گهی بخورم
اه خسته شدم
آدم های عوضی
حیوون هایی که باور کردن آدمن

راستی خدای بزرگتر
می دونستی که اسم شریفت تو مجموعه زیر قرار می گیره

شکم کیر کس خدا توالت



Sunday, January 02, 2005




3 ك...ك...ك..كر...ك
كس عمش
پنير بده...





3 ثانيه ها را صرف گیچ و منگ تلوتلو خوردن
این چه سیالیس ؟
چرا اینقدر زود افق های دور دست روی شانه هایمان می گذارد
هیچ به شباهت های ابتدا و انتهای هر چیز ناچیز فکر کرده اید
از دود تا کره
از سردرد تا الکل سفید و سردرد و...
انگار چیزی این وسط ها گم شده باشد
از رفتن و رسیدن و بریدن و ندیدن
از سوار شدن تا پیاده شدن
اتوبوس های عادی را می گویم
اصلا تمام چیز ها ی عادی را می گویم


اه اه
روز به روز جنده تر می شوم
در همه زمینه ها
با تمام وجود حس می کنم ...
کی از این تعلیق تخمی خلاص می شم...





3 به چه بيِماری عجيبی گرفتاريم
شناخت
علل
در مان
در هر سه مرحله ريده ايم


Saturday, January 01, 2005




3 اگه جای بابا نوئل بودم تو کفشات می شاشیدم.





3










3 هنوز هم قابل تحسینی !
هنوز هم دوس ت دارم.


ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L