Sunday, December 19, 2004




3 این روز ها حس غریبی دور و بر لحظه هایم پرسه می زند
این روز ها هوا سرد شده و پیکر بی هوش زندگی
در بستری از سرمستی و بی خیالی
آرام گرفته
آرامش ابدی
این روز ها یا تف می کنم
یا آب دهانم را میبلعم
یا گلویم خشک خشک است
این روز ها فکر می کنم و فکر میکنم و هیچ
این روز ها چشمانم همه چیز را آرام می بیند
گویی همه چیز را صد ها بار میبیند
گویی که زیاد بشنوم
این روز ها تحمل احمق ها را ندارم
لبخند می زنم اما خراشی در گوشه ای از ذهنم تیر می کشد
و نیاز من
و میل من به فریاد کشیدن با تمام حجمی که یک احمق را خفه می کند
در گلویم به سمت پایین سر می خورد
آدم هایی که نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند یا با اینکه میفهمند...
در اطرافشان چه می گذرد
و پیکر بزرگ و بی تفاوت زندگی
که تمام اندام های خود را رها کرده در این این مزرعه عجیب تا...
و صدای خرناس جاودانش که گوشم را پر کرده

آب دهان را می بلعم.


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L