3
نور آبی از انتهای سالن می آمد .مقداری از آن دور فن می پیچید وسایه بزرگی روی دیوار نقش می بست که انگار روحش به خود می پیچد.
آوای جز مثل دود سیگار مرد سیاه پوست که در امتداد باد ملایم فن هیاهو می کرد ، پخش می شد.
مثل دختری که دور میز ها می رقصد ،می دود و خسته می شود .می چرخد و می نشیند .آواز می خواند و سکوت می کند.
مرد سیاهپوست طوری نشسته بود که انگار نمی تواند خود را تکان بدهد .تمام چراغ ها خاموش بود .فقط یک لامپ آبی در انتهای سالن ، در انزوای خود ،نور سردی روی آهنگ می پاشید.
نزدیک صبح بود و مرد سیاه پوست که به زور هیکل خود را روی صندلی جا داده بود هنوز با چشم های باز به ورق هایی که روی میز پخش شده بود خیره مانده بود .
کم کم ذهنش آرام می شد وبدنش سرد.کمی جمع شد و دستهایش را بهم نزدیک کرد ،کتش کمی تنگ بود و به بدنش چسبیده بود.
انگار که آهنگ ، ریتم ممتدی گرفته باشد و جای خالی دخترک آوازه خان روی صندلی روبرو جیب مرد سیاه پوست را خالی کرده باشد
و هنوز بین دو دست قمارباز ما به اندازه دو دست کوچکتر فاصله باشد .
نگاهی به لیوان خالی بین دستهایش کرد .
ناگهان تجسم نور سفید و مات خورشید اول صبح ، همه چیز را در خود بلعید .
فن هم خاموش شده بود .
نور از انتهای سالن می آمد مقداری از آن ازلای میله های دسته صندلی رد می شد ،
از جای خالی مرد قمارباز می گذشت و خطوطی آبی روی ورق ها می کشید.
آوای جز مثل دود سیگار مرد سیاه پوست که در امتداد باد ملایم فن هیاهو می کرد ، پخش می شد.
مثل دختری که دور میز ها می رقصد ،می دود و خسته می شود .می چرخد و می نشیند .آواز می خواند و سکوت می کند.
مرد سیاهپوست طوری نشسته بود که انگار نمی تواند خود را تکان بدهد .تمام چراغ ها خاموش بود .فقط یک لامپ آبی در انتهای سالن ، در انزوای خود ،نور سردی روی آهنگ می پاشید.
نزدیک صبح بود و مرد سیاه پوست که به زور هیکل خود را روی صندلی جا داده بود هنوز با چشم های باز به ورق هایی که روی میز پخش شده بود خیره مانده بود .
کم کم ذهنش آرام می شد وبدنش سرد.کمی جمع شد و دستهایش را بهم نزدیک کرد ،کتش کمی تنگ بود و به بدنش چسبیده بود.
انگار که آهنگ ، ریتم ممتدی گرفته باشد و جای خالی دخترک آوازه خان روی صندلی روبرو جیب مرد سیاه پوست را خالی کرده باشد
و هنوز بین دو دست قمارباز ما به اندازه دو دست کوچکتر فاصله باشد .
نگاهی به لیوان خالی بین دستهایش کرد .
ناگهان تجسم نور سفید و مات خورشید اول صبح ، همه چیز را در خود بلعید .
فن هم خاموش شده بود .
نور از انتهای سالن می آمد مقداری از آن ازلای میله های دسته صندلی رد می شد ،
از جای خالی مرد قمارباز می گذشت و خطوطی آبی روی ورق ها می کشید.