Sunday, January 30, 2005




3 ساعت چهار صبح است .
گلو درد خفه ام می کند
آب نمک قرقره می کند انگار روحم
در رفته باشد از جسمم من که هنوز روی تخت نفس می کشم
تعداد آدم های دور و برم زیاد شده ولی مغز من هنوز همانقدر است
موهایم هم میریزد.
دیشب را تا به صبح در آغوش خانوم کواموکسی خوابیده بودم .
سفید بود و دو تکه .
مثل ماتحت همه شما
بوی کثیفی می دهم مثل بوی چرک زیر ناخن
چه کسی چرا مرا در لیوان بستنی کنار جوی آب رید؟
این مگس ها چرا دست بردار نیستند ؟
خانوم کواموکسی چرا به پاهای من چه کار داری ؟
آن سوی دریا ها
آن طرف دنیا که آبها می ریزند کف فضا
چگونه سیگار روشن کنم؟
چرا نمی شود زیر آب روشن کرد و روشن شد؟
تف در این ایده
ترجیحا به جهنم می روم.
پس خدایش کو وسیخ هایش
آهان خانوم پرستار سیخ را آورد
چه مامان و کوچولو!
سیخ را در دهانم کرد.
چیزی در سیخ دراز شد .
خانوم کواموکسی دستم را گرفت.
انگار که هوسی شده باشد .
پرستار به خانوم کواموکسی گفت پاشویه .
خانوم کواموکسی سفید بود و دو تکه .
ولی من هنوز روی تخت نفس می کشیدم.
خانوم کواموکسی ناخن هایش را چرا چه رنگی می کرد؟
لابد سفید ،بالاتر از سیاهی که رنگی نیس .
خانوم کواموکسی مهربان بود و اجتماعی
فقط گاها کنار جوب ها میرید .
از شدت سرما مو های من می ریخت .
سگ سیاهی دست دختر ک بود.
دخترک هم اسکل تر از من زیر باران ،در این هوای سرد بستنی می خورد .
و سگ حسودی میکرد .
به من؟
نه ،
دخترک هنوز هم بیشتر هوای سگش را داشت تا من.
بیشتر آرزوهایش پیش او بود.
خانوم کواموکسی زیر گوشم آرام زمزمه کرد
سگ نا راحت است که چرا مثل دخترک از بستنی لذت نمی برد.
دختر زیر گوش دیگرم زمزمه کرد : سگم میشی؟
دستی به سر سگش کشیدم و گفتم :
چه مامان و کوچولو !
گفتم باید دم تکان بدهم یا پارس کنم ؟
گفت : سیگارم را روشن کن !
گفتم چه چیزی می خواهی از من زیر این باران !
دستم را گرفت و به پشتش مالید .
سفید بود دو تکه
گفتم باشد میرویم هرشب روی تخت .
آنجا که من پر از تبم و خانوم کواموکسی از من پرستاری می کند .
و روز های برفی خواهیم ساخت و غیره .
و نیز روز های برفی و سفیدمان را دو تکه می کنیم .
همه چیز باید چند تکه باشد که بشود راحت آن را تقسیم کرد .
یو م الحساب-کتاب هی فرا می رسد هر از گاه .
دستم را برداشتم و می ترسیدم از سرما یا ترس و یا هر چیز.
چرا هیچ چیز درست نمی شود ؟
چرا نمی شود روشن کرد و روشن شد ؟
یعنی من حداکثر باید دلفین باشم یا نهنگ یا ...؟
خانوم کواموکسی مرا بوسید و دعا کرد خوب بشوم و آرام زیر گوشم زمزمه کرد :
یعنی تو نهنگی؟
چه مامان و کوچولو !
بعد من خانوم کواموکسی را قورت دادم .
انگار که واقعا از تاب بازی کسل شده باشم.
دخترک هم خیلی وقته که لیوان بستنیش را کنار جوب انداخته و سگش را بغل کرده و رفته .
دنیای من هم دارد کوچکتر می شود مثل همه چی .
مثل مغزم .
آدم های اطراف هم به اشباع رسیده اند .
می میرند و زنده می شوند و هستند و نیستند .
دو باره آب نمک قرقره می کنم
و زمزمه می کنم که هنوز زنده هستم و اینها...
روی تختم نفسی می کشم
ساعت هنوز هم چهار صبح است.






Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L