Monday, February 07, 2005




3 گاهي اوقات شايد من واقعا از يه دنياي ديگه
از شما مي خوام بهم جا بديد به اندازه دو زانوي جمع شده
و تو انتظار موندن و نموندن زير بارون نگهم دارين
بعد همين طور که دستامو ميمالم يا عينک کورم رو با لباسام خشک مي کنم
يادم مي آد که اي بابا:
من امروز صبح آرشيو رو بلند کرده بودم و توي تراس متروک خونه دور از چشم همه سيگار ميدوديدم
بعد دود سيگار بالا ميرفت همين طوري
بعد منم همين طوري
بعد يه بار ديگه بهش بگم يا نه؟
بگم يا نه؟
وقتي جمع مي شي و سرد مي شي وبي حوصله وصد بار روي پل عابر ميري برمي گردي
بعد لابد ديوونه اي
لابد ديوونه اي
بهت ميگن اول و آخر که بايد بري يا نه؟
ولي فعلا زير بارون يا کارتون يا همينورا پشت کيبورد کسشر بلغور مي کني.
اوه...
خسته ام.

چقدر اين مي چسبه


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L