Friday, February 11, 2005




3 کسی از مری لارنت خبری ندارد.
مرد روستایی لازم نیس از من بترسی .
من نمی خواهم مری را به معبد برگردانم .
خواهش می کنم نشانیش را به من بدهید .
به من گفته اند به این قریه آمده است .
مری فریادم را می شنوی .
تظاهرات ها تمام شده .
شهر امن و امان است.
حکومت به دست بی خیال ترین لایه های طبیعت افتاده است .
صدایم را می شنوی منم مارکوس خادم معبد .
ظلم و ستم تمام شد ، اکنون تنها بوی زباله هاس که بیداد می کند .
بیا ببین با یک شورلت 1983 به دنبالت آمده ام .
یادت هس آن روز که از معبد می گریختی چه قول و قراری گذاشتیم .
مرد روستایی به من گفته اند مری در این منزل است .
مری آواز های جدیدی یاد گرفته ام .
تمام طول راه جشن خواهیم گرفت .
من تا ابد در کنارت خواهم بود .
دیشب خو اب دیدم امروز طبیعت به ما بهترین هدیه اش را ارزانی خواهد داشت .
لازم نیس از پدرت شرمسار باشی .
لازم نیس از هیچ چیز شرمسار باشی.
ناگهان مری و چشمهای آبی وشکم برآمده اش در کنار در ظاهر شدند .
تا مارکوس خواست که به سمت در حرکت کند چوب پیرمرد روستایی در برابر خود دید .
نگاهی به شکم برآمده مری کرد و چهره مبهمش و مسیر نور ها که از داخل کلبه روستایی
مماس بربدن مری اورا یاد کلیسا ها می انداختند .
و اینکه الان مردم شهر میریزند اینجا و در حالی که پیرمرد روستایی را با شیوه های عجیب
خود می پرستند به او رحم نخواهند کرد.
مردم شهر مثل موش های مسخ شده آرام آرام از خانه ها بیرون آمدند .به طرف مار کوس
حرکت کردند . مار کوس سوار شورلت شد و1982 فلوت از پنجره به مردم قریه هدیه داد و به
طرف آینده نامعلوم خود حرکت کرد .
دهکده را دور زد کنار بتکده ایستاد و فریاد زد :
"موش ها ترسو تر و نادان تر و وحشی تر از آنند که فلوت زدن یاد بگیرند
مری آواز های جدیدی یاد گرفته ام .
تمام طول راه جشن خواهم گرفت .
تا ابد در کنارم خواهی بود .
دیشب خو اب دیدم امروز طبیعت به ما بهترین هدیه اش را ارزانی خواهد داشت .
لازم نیس از پدرت شرمسار باشی .
لازم نیس از هیچ چیز شرمسار باشی."


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L