Monday, March 07, 2005




3 پاهایی رو می بینم بالای پله ها که تکون می خورن.
و ورق هایی که روی میز ریخته می شن.
و دستی که سرخ شده از سیلی قریب الوقوعی
حدس می زنم روحم رو توی خرابه های امیرآباد ،جا گداشتم

پاهایی به سمت تو برداشته می شدند.
گام هایی دیوانه...
که به چندین و چند ساعت پرسه هم راضی نمی شن.
و می تونه هنوز هم منو به هرجایی بکشونه .
به دنبال بچه 14-15 ساله ای که سقطش کردم وحالا دیوانه وار به دنبال رد فریادهاش می دوم .


#
#
#




دیگه نه !

جسد یه پیرزن باید بو میگرفت.
شب بود ،باب درمیزد .
اسلحه هاش رو زمین افتاده بود .
من سیگار به لب از کنارش رد شدم .
دستم رو آوردم بالا مچم رو چرخوندم که ساعت 3 شبه!
ولی هنوز هم باب در می زد.
وقتی برگشتم اثری ازش نبود.
شاید هم واقعا درای بهشت رو روش باز کرده بودن !
شایدم مدیاپلیر من قاط زده بود .


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L