Friday, March 25, 2005




3 امروز رفتيم شکار آهوه
چه کولاکي...تخمام يخزده بود و به شکل عجيبي منبسط شده بود و در شرت خود نمي گنجيد
جاتون خالي...تو راه يه اسب ديديم شيشه مي خورد
جدي گفتم...جمله مينيمال هنري با معاني پيچيده غير قابل فهم نبود.
کلک چال هم برق نبود به همين خاطر بخاري نفتيش کار نمي کرد.
معلومه چقد خوش گدشته!!!
چيزي که عيال است چه حاجت به موال است....
تازه پيري گفت: چه حاجت به مشعل، خورشيد را ديدن
جوان گفت : دسشويي تاريکه ،از بهر ريدن

جديدن شرتام رو با شامپو ويتامينه مي شورم
و حسابي خاص و هنري و خفن و صعب الحلقوم شدم

درکم کنيد ديگه.


پ ن :سرطان اُبدان پايان زندگي نيس.


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L