Monday, April 18, 2005




3

آقا پلیسه و خانوم دکتر روانشناس بالای سر بیمار بودند .
مریض ، هیپنوتیزم میشود.
و بر می گردد به سال های دور.
گفتند درباره افتادنت بگو
گفت بچه بودم.
روی یه درخت پیر کلبه کوچولویی درست کرده بودیم .
من یه آینه بردم برای کلبه درختی .

پسر شروع می کند به استفراغ

من افتادم ...منو.....منو هل .. ...

#

صداهای اطراف را مینور می شنوم.
صندلی چرخدار جاییس حدودا در دومتری دخترهایی که یا میخندد یا رویشان برمیگردانند یا خودشان هم دست تکان می دهند.
آنجا که چه چیزی میگرن را دوست داشتنی می کند.
آنجا که من عینکم را بر می دارم تا انوار دنیا را قلمبه قلمبه ببلعم.
و تصاویر آدمهای غرق و کوچک شده در پرسپکتیو بزرگراه ِ عقب مانده ، .در گوشه ی موهومی از حافظه ات ،مدفون می شوند .
آنجا که چرخش دست من باد ها را به هیجان می آورد .
آنجا اگر باز کنم دهانم را به سرعت خفه می شوم.
آنجا همه ساکتند و دلپذیر
همه خواب و بیدار
و مو ها را باد خراب می کند هرچقدر هم که وزوزی باشند .
و دنیا را و از تمام آدم ها ،
دو دست هایی باقی مانده که پیانو می زنند
گاهی هم برای ناپرهیزی ویولن سل و کنترباس .
خود را پرت می کنی بیرون از ماشین
دوپایی که دارد می دود سریعتر از باد بر تمام دشت ها
قبرستان تصاویر را رد می کنی .
به ریشه های آبی خود می رسی .
حس می کنی چیزی دارد از پاهایت بیرون می ریزد.
چیزی نشت کرده از بدنت
یادت می آید چند قدمی مرگ اُور زدی در زیر پیراهنت .
و همه چیز برگشت به حالت اول
و از لباسهایت مایع گرم و لزجی می تراوید.
ولی بوی عرق و مشروب و آمفتامین نمیداد ،بوی خون میداد .

#

دستهای من را می بینی به لیوان چسبیده اند .
گاهی آدم محلول می شود
ولی گاهی به صورت ناخالصی باقی می ماند معلق
ودنیارا از پشت شیشه می بیند .
آبشش هایش پر شده از آب
و مرز بین جهان کوچک و قابل هضمش با دنیای غیرقابل لمس آن سوی شیشه را می درکد .
دنیای دیدنی ، نه چشیدنی

#

صدف ها را یکی یکی جمع می کرد از کنار دریا.
دیروز تا به حال تمام ساحل را به دنبال درختش گشته بود
یه تاک پیر که به شکل ابلهانه ای
تک و تنها کنار ساحل سبز شده بود
البته زمانی که کوچک بودیم.

آقا پلیس ها به دنبال کانسپت محوری موجود در داستان بودند
ولی خود را الاف کرده بودند
او هم خود را الاف کرده بود شاید
شاید هم دفینه ای بود آنجا ها که ما خبر نداشتیم.
سپس به سمت دریا حرکت کرد .

#

صدبار گفته ام رد مرا در دستمال های دماغی که باد این طرف و آنطرف برده جستجو نکنید .
گوش کسی بدهکار نیس .
گوش تو هم همینطور.
دستمالش را از جیب درآورد و گفت دماغت را پاک کن.
دوباره در جیب گذاشت.
دستمالش بوی مادر می داد و نگاهش بوی پدر .
پاهای نرم من به راحتی خم می شدند.
با کوچکترین ضربه ای شاید..... .
کمی به نگاهش چنگ زدم.
و ول شدم و خوب می دانست باید به موقع برود و خوب بود و خوب رفت .

#

داد زد "بیا اینجاس .دیدی گفتم پیدایش می کنم."
. یک تکه چوب که زیر آب بود .
آب پیشروی کرده بود و درخت بدبخت...
شروع کرد به درخت تنفس مصنوعی دادن.
شاید هنوز زنده بود انگار.
اما آقا پلیس ها از پزشکی قانونی گواهی اوردند که مرده .
ولی ما باور نکردیم در حالی که حق به شکل بی رحمانه ای با آقا پلیس ها بود .


#

یه نفر تو آینه بود ..
یکی با دوتا دستاش منو هل داد من افتادم پایین . .
من نبودم ...چرا....آره...
قیافش شبیه الان منه.
استفراغ......



#

"ریشه های آبی ، هایکو های سکر آوری هستند که با خطی ناخوانا روی سلول های بنیادین ما حک شده اند.
و هیچ وقت حتی اگر خاک خالص شدیم از بین نمی روند.
و همیشه در طبیعت باقی خواهند ماند."
اینها را برای من از روی پوست پلاسیده یک صدف می خواند و اصرار داشت که هذیان نمی گوید ..
اضافه کرد"
امروز شیشه رو می شکنم.
به قیمت نابودی تموم دنیا بجز من و تو
امروز این دستگاه ها را از تنم جدا می کنم.
از این دنیای سرطانی خسته ام.
از این گرمای بیدلیل
من واسه سوختن خورشید می خوام.
من به خون هیچ کس احتیاج ندارم .
همین کثافتی که هستم برام بسه.
من ..."

#

خانم دکتر روانشناس یک قاشق چایخوری آورد و شروع کرد به هم زدن لیوان .
"باید بریم و اون درخت رو قطع کنیم .تا مسئله حل شه .
باید بریم اگر هنوز جای پای بچه مونده زیر درخت ،بعد این همه سال ، زیر آب ، محوش کنیم .
خانم دکتر اضافه کرد:"مطمئن باشین هذیون میگه"

#

هنوز باد با سرعت 130 کیلومتر در ساعت به صورت متورم و سینوزیت های عفونی من می خورد .
و من اصرار دارم که آنتی هیستامین بخورم آنقدر که بتوانم باورت کنم ..


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L