Thursday, April 21, 2005




3 تخت دخترک در کنار پنجره زیرزمین بود.
پنجره غبار گرفته بود و آنطرفش در حیاط،پر از خرت و پرت بود.
از لاستیک گرفته تا مبل شکسته و هر چیز .
منظره اصلی ، کمد های قدیمی مشرف بر این تخت بودند ، که شب ها قلمرو حکومت سوسک ها بود .
آینه های شکسته کمد شاید دهنکجی می کردند و یا سوزی که از کجا می آمد و از بین کهنگی اشیا عبور می کرد و صدایی می داد ؛
گویی یک درخت تر در حال ترک خوردن است.
انزوای دیگر زیر زمین پر بود از دبه هایی نه هم اندازه که معلوم نبود چه چیزی را در خود نگاه داشته اند و
یک منقل پیر و
شیشه نوشابه های خاک گرفته که روی هم ریخته شده بودند .
رطوبت و زنگ زدگی و سوسک .
جز سوسک ها اینجا همه چیز ها مرده اند.
انگار به شهودی جدید از مردن می رسی .
زمان قویترین است.
به دست خطش نگاه کنید.
جدی میگویم: بوی بلوغ و قدرت میدهد.
بلوغ و آگاهی سرشار.
هر لحظه می تواند هزاران دیو و هیولا از این کمدهای خالی و دنیای خیالی ما ببافد و بیرون بکشد.
هر چند شب یکبار پله های بلند و سنگی زیرزمین را می دوید و نفس نفس زنان به حیاط می رسید .
سپس می رفت روی صندلی کوچکش زیر درخت نارون می نشست و آرام گریه میکرد ؛ آرام تا کسی بیدار نشود.
لباس ساده و بلندی می پوشید و همیشه عروسکش دستش بود.
بعذ از نیم ساعت-یک ساعت نشتن زیر درخت می رفت لای خرت و پرت ها و از پنجره به زیر زمین نگاه می کرد .
ولی انگار که هنوز ترسیده باشد روی پله اول زیرزمین می نشست و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد.
عروسکش را چسبیده بود ، انگار که خودش خیلی پرت افتاده باشد.
با آستین هایش خشک می کرد صورتش را وبدنش در خود جمع می شد.

صبح ها که برای کار بیرون می رفتم اثری از دختر نبود ،انگار زود تر ازمن بیرون می زد.
شب ها که خوابم نمی برد. عرق می خوردم و منتظر می ماندم کنار پنجره شاید ، امشب هم بیاید بیرون.
تا اینکه آن شب دوباره هراسان بیرون آمد و رسید وسط حیاط و در حالی که عروسکش را چسبیده بود.
قسمتی از لباسش هم پاره شده بود انگار که به جایی گیر کرده باشد .
پای چپش تقریبا عریان بود.
خیلی نخورده بودم البته ولی حال درستی هم نداشتم.
از پنجره پایش خوب معلوم نبود.
رفت و در گوشه تاریک ،روی صندلی زیر نارون نشست ؛طوری که نمی دیدمش.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم .خیلی آهسته رفتم در را باز کردم و وارد حیاط شدم.
رفتم زیر درخت را خوب وارسی کردم اما کسی آنجا نبود.
لابد صدایم را فهمیده بود.
آرام رفتم کنار خرت و پرت ها و از پنجره به زیر زمین نگاه کردم.
روی تخت افتاده بود عریان و به خود می پیچید.
منتهی عروسکش هنوز دستش بود.
دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم و رفتم پایین.
اول کمی جا خورد.ولی شاید بعد می خندید ، درست یادم نیس .
هیکلم روی بدنش بود ،ولی او به من نگاه نمی کرد .
یک دستش به عروسک بود و دست دیگرش پشت من و به کمد نگاه می کرد .
و آرام بود صدایش در نمی آمد ، شاید نمی خواس کسی بیدار شود.
نفهمیدم آن شب چطور گذشت .
صبح که در رخت خوابم بیدار شدم دختر خود را به نارون حلقاویز کرده بود و صندلی کوچکش که ولو شده بود زیر پاهایش.
من ترسیدم .
کسی از همسایه ها انگار که بیدار نشده بود.
من از خانه بیرون زدم.
چه کار باید می کردم؟
شب برگشتم خانه .
یک شاخه نارون شکسته بود ولی
اثری از جسد دختر نبود .
انگار همسایه ها ترتیب تمام کار ها را داده بودند.
عروسکش را که کنار صندلی افتاده بود برداشتم و در زیر نارون خاک کردم .
فکر نمی کنم کسی چیزی فهمیده باشد از ماجرای آنشب .
دیگر مهم هم نیس .
تا امروز سالها از آن اتفاق می گذرد و من تنها ساکن این خانه ام.
و کمد ها را هم به خوبی و بهتر از هر کسی میشناسم.
شب های زیادی روی تخت دخترک به صبح رساندم تا فهمیدم راز زیرزمین مرموز خانه را.
در کمد ها هیچ کس و هیچ چیزی نیس !


هر روز صبح بیدار می شوم و روی صندلی کوچک دخترک می نشینم و سیگار صبحگاهی را روشن می کنم و به حیاط و باغچه و خرت و پرت ها نگاه می کنم.
و از همه مهمتر به نارون آب می دهم.هنوز هم دست های دخترک ریشه هایش را نوازش می کنند.
اوهم مثل من پیر شده .
و همین روزهاس که با هم برویم زیر زمین.


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L