Sunday, April 24, 2005




3 ديده ايد گاها مرداب ها قل قل مي كنند.
حباب ها بالا مي آيند و پخ....ناكهان مي تركند .
حباب دوست دارم . فرفره هم...
انعكاس نور جذابشان مي كند .
چرخيدن و تمايل به چرخيدن يا يك چيزي در اين مايه ها...

#

از كنار آدم ها كه رد مي شوم .
احساس مي كنم به نوعي قورتشان مي دهم.
گاهي وقت ها جزئياتشان را و گاهي كليات...
مثلا تصويري از يك حركت ساده مثل بالا كشيدن شلوار توسط يك مرد 50 ساله...
هر چه سنشان بيشتر باشد جزييات و كلياتشان بيشتر به هم گره خورده...
مثلا همين كه يك مرد 50 ساله با چه بينشي شلوارش را مي كشد بالا.
انگار با تمام پستي بلندي هاي بدنش در مقياس سلولي آشناس .
انگار يك عمر تجربه شلوار بالا كشيدن در پشت اين حركت است.
و يا انواع نگاه ها و چشم ها...
چشمهاي جستجو گر،تحليل گر ،عجول در پيدا كردن راهي براي رد شدن از ميان آدمها و...
گاهي كنار آدم ها احساس آرامش يا بيقراري ،امنيت يا عدم امنيت و...
نمي دانم ،لابد همين چيزهاس كه تصوير اوليه اي از آدم ها مي سازد و مثلا ما از يك آدم غريبه بدمان مي آيد يا خوشمان و يا غيره...

#

بعضا حس مي كنم از خواب عميقي بيدار شده ام .
به حركت لب هاي موجودي كه بالاي سرم صورتش را خم كرده، نگاه مي كنم .
وضعيت موجود را در مكاني كه كم كم يادم مي آيد نامش تخت خواب است بررسي مي كنم.
بعد گوش هايم سوت مي كشد.شايد مثل لود شدن كامپيوتري كه روشن مي شود.
مدتي طول مي كشد تا خودآگاهي هايم را بازيابم.
انگار كه داخل يك حبابم .
و حالا به سطح آب رسيده ام.
با تعجب به دنياي بيرون نگاه مي كنم.




بعدش يهو حباب مي تركه و تمام صدا ها رو مي شنوم و انگار كلي اطلاعات وارد مغزم ميشه.
هول مي شم و شروع مي كنم به دست و پا زدن و طول مي كشه تا دوباره يادم بيا عمق اين مرداب كمتر از اين صحبت هاس .
احساس نوعي تناسخ يا تولد ميكنم.
مثلا اگه تو اين لحظات يكي بهم بگه من يه چيتاي وحشي بودم كه تا چند دقيقه پيش داشتم بچه هامو ميليسيدم ، شايد باور كنم.
بعد آروم آروم وارد توالي زمان مي شم .
يجور حس سبك و خاليه ، همراه با تير كشيدن قسمت هاي مختلف بدن.


#


درك از خروجي دنيا مثل يك تابع از تعداد نامحدودي متغير ميمونه كه تو هر بازه زماني كوتاه قابل اندازه گيري به تعداد محدودي از اونها وابسته س و نسبت به بقيه مستقل .
نمي دونم يه جور گسستگي در عين پيوستگي .
يه جور به گا رفتن مخ من موقع تحليل توالي زمان .


#


آدم ها شلوار هايشان رابالا مي كشند ،يا آب دماغشان را ،يا ايستاده اند كنار دكه ها و به تيتر ها نگاه مي كنند يا كار هاي ديگر و تو و آنها به شكل ابلهانه اي در هم ميلوليد در حالي كه نه مي دانيم نه انگار مي توانيم كه بدانيم .
خيلي وضعيت آويزان ، تخمي ومزخرفيس .


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L