Monday, May 09, 2005




3

13 روایت از داستان لبخند لنگه کفش ها



روایت اول:

داستان از همین جا ها شروع شد . از همین ثانیه های موهوم . شما چیزی به خاطر می آورید؟
شما چی؟نه بغل دستیتان . آها.چیز بامزه ای نیس .مثلا همین دیروز بود که من باخودم فکر می کردم کاش شکم این خانوم یک راه مخفی داشت و ما میرفتیم و در کافی نت نت داخل شکمش چت چت چت می کردیم با یه دختر شکم برآمده دیگر.
تا به حال با پدرتان دعوا کردید . با روحش چی ؟ شما چی؟ نه بغل دستیتان نه ، خود شما.
تا به حال حس کرده اید که می خواهد وجودتان را تسخیر کند .

انگار که خانه خودش است و ...
تا به حال روح دیده اید؟
تا به حال با آنها بازی کرده اید ؟
تا به حال با آنها زمان سپری کرده اید ؟
از خودم می پرسم .

حق دارید . اگر ارواح گذشتگانتان ، برای یک بار شما را له می کردند ، می فهمیدید که من خزعبلات ادبی سرهم نمی کنم .


پدرم هم روزی جنگیده ؟


این وسط ها نام مادر جا ماند .مادر زن است و زن یعنی حیوان گریان یا خندان ؟
نمیدانم .
نوع خانگیس بیشتر تا مثل مرد وحشی تر .

مادر یعنی نیاز .
یعنی فاصله و قدم هایی که برداشته می شوند از سر نیاز با لنگه کفش های خندان !


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L