Tuesday, May 10, 2005




3








روایت سوم :


اسباب بازی می خواهی؟
دوست داری با چه چیزی بازی کنی ...هوم؟
یاد آخرین لیس هایی که مادر میزد.
بار ها و بار ها
به اندازه دانه های سیاه نقش بسته بر بدنت .

بوی خون تازه تورا برد به دور ها
و حالا چیتای بالغی هستی ، و آزاد در دشت ها
-هان؟!
آرزویت برآورده شده .
هر چقدر که می خواهی زیر زبان و چنگال مادر بازی کن و کتک بخور، که زمان می گذرد .
یک چیتا چه می فهمد ، هر چقدر هم که فکر می کرد چه چیزی دارد این چیزی که بازی با برادر و شیر مادر و جای دندان هایش دلرد چیست که اینقدر ایمن و گره خورده است .

حتی اگر بارها برگردی به این روز های تفی ، بوی خون می بردت به دشت های دور
و آزاد در دشت ها
-هان؟!

خوب حالا که هستی
لوس باش و دوست داشتنی ومقبول
آری نتیجه طبیعی باش.

نگران نباش همیشه دلیل بزرگی وجود دارد که اول اسمش با خون آغاز می شود .
-آهان.


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L