Tuesday, May 17, 2005




3 بارون که می آد پرنسس ویتامینا و استخوناش رو جمع می کنه ،
میره زیر پتو .


::::::::::

تا آخرین قطره اش را می بلعم به افتخار همسر عینکی تو که در آشپز خانه آشپزی می کند و دوست ندارد کسی جز تو به اودست بزند .


تا آخرین قطره اش را می بلعم به افتخار همسر تو ، با آن موهای بلند وصاف که ، وقتی می فهمد نمی خواهم انگولکش کنم ، دوست دارد از غذایش به من تعارف کند اما برای من چندان سازگار نیست.

تا آخرین قطره اش را می بلعم به افتخار همسر تو ، وقتی می گوید نباید و نمی تواند در باره آینده صحبت کند . وقتی می گوید این طور برای من هم زندگی جذاب تر است .


آخرین قطره را هم به افتخار قیافه بیریخت تو که دیگر مرا نیمترساند .
این جوری هم بهم نگاه نکن.
حوصله ندارم ترا آتش بزنم .
پدرم بالای تخت ایستاده و فکر می کند دارد مرا بیدار می کند .
همانطور که وقتی دردل های چشمهای همسرت به سر می رسد ، لالایی می خواند و فکر می کند که مرا می خواباند.
برو خدارا شکر کن که مجبور نیستی این وسطها برای یک موجود هشت الهفت اسم پیدا کنی.


::::::::::::

ترس از تاریکی ، یعنی دیدن چیز هایی که نمی بینند .
یعنی باور چیز هایی که کم کم نامرئیشان می کنیم .

نمی فهمند که وقتی این ترس به بلوغ برسد و با لذت آمیخته شود ، چه معجونی می شود.


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L