Wednesday, May 18, 2005




3 معمولا از کنار گیچ گاه ها آغاز می شود .
بعد میزند به زیر گلو .
بعد دست آدم را با پنجه باز تکان می دهد .
معلق در هوا ،

از بچه گی هم دنبال دلیلی برایت نبودم.
می گذاشتم بیایی تا راحت شوم .
کاش می توانستم دستت را بگیرم
همان دستانی که مادر بزرگ هنوز هم می گوید سرد و کم خون است و نسخه فلان دکتر و بهمان طبیب را برایم می پیچد .
و سرت بگذاری میان سینه ام تا خالی شوی و آنقدر فشارت بدهم که با هم سرد شویم .
هرچه گذشته و آینده .
فروبریزد .
میدانی که میبینمت هر لحظه
چقدر خوب بودی و
کوچک و مهربان
بی هیچ دلیلی

سرم را کج می کنم و لبخند می زنم .
به پسر کوجکی که پتی بور دردست طوری سمت مدرسه قدم بر می دارد
انگار تمام دنیایش را زندگی کرده ،
و منظره مادری با قیافه متعجب از موهای سفید فرزند کوچکش
و پدری آنسوتر که در محاسبات پیچیده اش سال های عمرش را در نظر نمی گیرد و هنوز هم متعجب است چرا نمره اش صفر شده و باید به چه کسی اعتراض کند .
پسر به من نگاه می کند طوری که من همیشه ریاضی بیست می شوم و نمره دیکته خیلی مهم نیس .
ولی دستان من در گذشته ثابت هستند .
تنها می توانم بین یخمک های سردخانه پنهانش کنم .
تا پیاده آنهمه راه بیایی از کلاس تابستان
و پول تاکسی را آب کنی در گلویت .
بعد از کنار من رد می شوی و سرت را بر می گردانی .
بعد از کنار من رد می شوند و سرم را بر می گردانم تا باز هم مجبور نباشم بگویم به خاطر خیره شدن به صفحه مانیتور است .
کاش همه آدم ها وقتی به مانیتور نگاه می کردند می توانستند به همین دلیل ساده ساعت ها گریه کنند .

صدایم می کنند .
آی ماست فلای .


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L