Monday, May 30, 2005




3 پيپو حسوديش ميشه ،
اين چند وقته با يكي ديگه از رفيقام خيلي جور شدم .
پايپو روميگم . مي شناسينش كه .
بايد باهاش آشناشين .
اگه يه سري تفكرات شيشه اي بريزين تو مغزش .
بعد گرمش كنين تا بخار شه .
تا توهماتش بچرخن بچرخن دور خودشون .
بعد در اين قسمت از برنامه خوب به حباب نگاه كنين ،

متوني تمام اوهامش رو ببلعي .
مي توني انتهاتو گاز بگيري .
مي توني ريشه ها تو تغذيه كني .
مي توني دراز بكشي و يه عمر فكر كني به همه چيز بدون اينكه
لحظه اي سايه زندگي يا مرگ رو حس كني .




پيپو جان حسودي بكن ، حسودي
كه لب گرفتن از پايپو يه چيز ديگس .


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L