Friday, June 10, 2005




3 دقیقا مثل نگاه هایش آنگاه که دوست میداشت .
و لباس سفیدش آنگاه که در صومعه دور انزوا گزیده بود.
تمام این سایه روشن ها یعنی زندگی او .
و او می فهمید.
ودالان های صومعه پیر را به تفکر می نشست.
که چگونه گذشت زمان را در خط به خط حاشیه های پوسیده و تاریکشان به خاطر سپرده اند.
هاله ای موهوم از جنبش لب هایی که انگار صورتی ندارند یا کمر هایی که ابدیت را محکوم به خم و راست شدن هستند .
و این همه امواج که بی هدف در هم می تنند و به هرسو می جهند بی هدف .
تا لباسی ببافند برای تنهایی آدم ها .
و حال از تمام معنویت یک صومعه پیر و متروک ،
وحشت باقی مانده و وحشت .
و نا گهانِ هر سو ، تجسم جغد پیری است که بر شاخه ای شکسته مرثیه ای ناموزون را خمیازه می کشد.
که تو را غافل گیر بکند یا نکند .
انگار که بخواهند حواست را پرت کنند یا به چیز های دیگری جلب کنند .
فکر نکنی یا اگر فکر می کنی به این ها هم ...
چیزهایی که عدم شان هم مغزت را مایوس می کند چه رسد به وجودشان .

ذهن ما ترس را تجاوز به تنهایی ترجمه می کند .
ولی نه .

وحال بعد ازظهر دلگیر
یعنی کوچ برگ های متواری و آفتاب سوخته به هر جهت در دوردست قاب خالیِ در
همانجا که درختی ، ریشه های بی خیالش در انتهای ذهنت فریاد می کشند :
"مرده یا زنده هنوز ایستاده ام سر پا "

و سوز آنگاه که حمله می کند به نگاهت و تمام شکاف هایت و می خواهد لباس هایت را از تن درآورد .

و شب
که می رسد و می خواهد بگوید همه چیز را میتواند به هم بریزد .
می خواهد زمزمه کند در گوشت :" با کلمات هم خانواده شب ، هراس ،نیاز و دروغ جمله بسازید ."

ذهن ما دروغ را چرندیاتی که به زبان آورده می شود ترجمه می کند.
ولی نه.

نور می تواند همه چیز را بشکافد و با هر آهنگی برقص آید .
صفحه قدیمی عریان های نیمه شبان بیدار را بگذار بخواند
و کنار لیوان آبی که قرص های خوابت را در گلویت غرق می کند چراغ کوچکی روشن کن و به سقف مواج زندگیت خیره شو.
هراس فرو ریختن در تو زنده نمی شود ؟ چقدر به چه چیز هایی اعتماد داری یا نه؟
به دروغی بزرگتر از نور نمی توان اعتماد داشت .
چه چیزی جز نور می توانسته این ستاره های کوچک را اینقدر بزرگ کند .

آری حکایت روزمرگی س.
و صبح
و راز نور صبح یعنی دستان پینه بسته ای که...
دستان کوچکت را می گیرند و می خراشندو وادار می کنند ؛
به تمرین پیانو
همان ملودی دیرین
کلید ها بی میلی که هر روز باید بچکانیم .
و دوباره همان نت های دقیقی که مترادف نظم هستند .
نظم ؛ همان نظمی که با کمال میل تمام الگوریتم ها ی دلنشینمان را با آن کوک می کنیم .
روی دیوار نوشت :
دقیقا مثل ارگاسم لذت من از موسیقی
و تمام تنفر من از طلوع آفتاب .
و با تمام وجود برگشت و به آخرین زخمی که داشت نگاه کرد .


آوای بانجو در سالن پیچیده بود و بوی جین بار را مدهوش کرده بود .
دستش زیر چانه اش به خواب رفته بود .
و شاید طنابی به پاهایش بسته شده بود که نمی توانست از ماندن دل بکند .
آدم که اینقدر اینجا نمی شیند .
به عبور نور از میان گیلاس چشم دوخته بود.
همیشه لذت می برد به خصوص هر بار منظره بدیعی به نظر می رسد .
انگار که در این میان می رقصد و به ما تنها یک فریم از آن را نشان می دهد .
سیر نمی شد .
هر لحظه که میز به بهانه ای خود را می جنباند ، پرتو ها هم جواب می دهند .
به گوشه سالن نگاهی انداخت آنجا که پسر کوچک و زیبایی در جمعی نشسته بود و کجا را می نگریست .
چقدر زیبا بود. چه حسی میتوانست داشته باشد .
کاشکی پسر او برد .
یا همسر او .
دوست داشت نزدیکش باشد.
گاهی فرو میریزیم یک جا و به زانو می افتیم و همه فریاد می زنند بلند شو .
انگار که روی ما شرط بسته باشند ؛ انگار که غایت سعادت بشری در فرو نریختن خلاصه شده باشد .
و پنهان کردن و ایستادن بزرگترین آموزه های تاریخ باشند .
و زندگی گیاهان بی سر و سر پا بزرگترین درس زندگی .
در همین حین نگاهش به بالا رفتن دستان مردی از زانوان پسرک افتاد .
حرکات صورت پسرک که به جنبش دستان مرد جواب می داد.
دستانش لغزید . گیلاس شکست وگرمای خونینی دستش را از خواب پرانده بود و عبور نور مثل دود سیگاری که بر لب داشت محو شده بود.
و به یاد آورد تمام چیزهای زیبایی را که به آنها نگاه کرده بود .
و به یاد آورد طلسم کهنه ای را که آن فال گیر پیر در یک شب بارانی از انتهای یک فنجان خالی بر پیشانی اش چسبانده بود .
هیچ وقت به سنگ ها و گوی ها و ورق های رنگ و رورفته در میان عرق دست های قمار بازان تکیه نکرده بود .
یعنی آن کاسه مسین بر سه پایه پدربزرگ تمام تصمیم هایش را اتخاذ کرده بود یا هنوز فرصتی برای چشم هایش باقی مانده است .
و هر روز بعد از ظهر تا قبل از غروب خورشید خون خشکیده زخم را باز می خراشید تا دستهایش بیدار بمانند و چشم هایش در خواب .ومرور می کرد تصویر کاسه مسین خانوادگی را ،پیرمرد جوانی را که چروک های صورتش جواب می دهند به هر جنبشی و چشم هایش که به کجا می نگرند .
و فکر می کرد
فکر می کرد که می فهمد ؛
و باید به ریشه تمام چیز هایی که از آنها متنفر شده نگاه کند .


نمی دانم شاید درست فهمیده بودم این خانم جوان با این لباس سفید و زیبا از گرد و غبار های این مزرعه بایر چه می خواهد .
در این دهکده رو به موت چرا از سگ های نگهبان نمی ترسد و محکم گام بر می دارد.
شاید در شهر وبا فراگیر شده که به این صومعه قدیمی پناه آورده بود .
شاید درست فهمیده باشم چرا آدم ها به دامان چیز هایی پناه می برند که ...
چرا چیزهایی را دو دستی می چسبند که نمی طلبند .
در بعد از ظهرها که گوسفندان را از کوهپایه بر می گرداندم از در باز خانه می دیدمش .
به دیدن قیافه موزون ومحزونش معتاد شده بودم .
و گاهی باد ساق های سفید وزیبایش را به من نشان می داد .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
و من دوست داشتم سریع تر از او بزرگ شوم .
وبه آرزویم رسیدم .
وقتی پدر برایش دعا می خواند همه ابهام خود را بروز می دادند.
همه داستان سرا و افسانه باف شده بودند.و تمام سگهای دهکده ؛همه و همه سعادت های خود را به رخ جنازه اش می کشیدند و فکر می کردند که
آن روز صبح چقدر همه چیز قابل فهم بوده است .
و ذهن آنها این واقعه را ،" با بی میلی چکاندن ماشهِ تفنگ" ترجمه می کرد.
ولی آنها نوشته هایش روی حاشیه دیوار را نخوانده بودند . آنها زخم های التیام یافته و نیافته را هم نشمرده بودند.
آنها نمی فهمیدند که درخت پیر و بزرگ با آن ریشه های سترگش محکوم به فرو ریختن است .
خوب می دانستم لحظه ای که در آن بعد ازظهر دلگیر لبخند مستانه اش دستانش را روی ماشه چکاند و گوسفندان به هر طرف پراکنده شدند من تنها شاهد لحظه ای کوتاه از رقص او در باد بوده ام.
نوشته های حاشیه دیوار هم مخصوص کسانی ست که نوشته های حاشیه دیوار را می خوانندو من هرگز برای کسی آن ها را بازگو نکردم حتی وقتی که درخت پیر به همراه تمام طناب هایی که به پایش بسته شده بود سقوط کرد.


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L