Saturday, June 04, 2005




3 روی یک میز نشسته بود .
قیافه اش توی ذوق می زد .
دختری خوش اندام با لباسی سیاه هم در کنارم ایستاده بود.
پیرمرد دوعدد لوبیا از کیفش درآورد و انها را در فاصله معینی از هم قرار داد و گفت می خواهد به من جادوگری یاد بدهد .
کمی از قابلیت های ذهن من تعریف کرد و مدیومم را به رخ دخترک می کشید که ناگهان از دهانم آتش بیرون ریخت .
در بزرگراه من و دخترک سیاه پوش در کنار هم بودیم .
عقب یک پیکان قدیمی که چیز بیشتری ازآن بخاطر ندارم .
تصویر آینه توی ذوق می زد .
سرش را به شانه ام تکیه داده بود و آرنجم سینه هایش را لمس می کرد .
از تمام ارواح پریشانی که دور ما می چرخیدند تنها چیزی که حس می کردم سیاهی لباس های دخترک بود .
و آنها در انتظار لحظه ای که من غافلگیر شوم می چرخیدندو میچرخیدند و یوهو .
به خانه که رسیدیم کاش نمی رسیدیم و سالها در پیکان جا می ماندیم و بزرگراه در راه تمامی نداشت .
همه عزادار بودند.
،شاید
پدر بزرگم دوباره مرده بود .
مادر گفت :چرا آرنج و شانه ات سیاه شده.
دخترک سرش را پایین انداخت .
جادو گر کیفش را باز کرد و یک کتاب از کتاب هایش را به من داد .
قدیمی بود و خطی .
داشت می رفت که بمیرد که پرسیدم :
بقیه را چرا نمی دهی ،
گفت همین کافیس بقیه را می خواهم بدهم کرمها بخورند .
قیافه ما در قبر توی ذوق می زند . ها؟
جادوگر قبل از رفتن چیز هایی را روی زمین استفراغ کرد که فوتشان کردم .
حال من مانده ام و دختر سیاه پوش .
اگر این ارواح را لختی از مولینکس دربیاورید روشنشان می کنم که من خود خالق این مو های سیاه و آن سینه های سفیدم .
و مخلوقی چون تو نمی تواند خالقی چون من را غافل گیر کند .
هر چند که این اشباح تو را یاری رسانند و مرا بتر سانند.
چرا دست میاندازی در این بین و به چه نیتی اینچنین می بوسی .
بیا این کتاب پیر مرد را بسوزان و آن جنین را پس بینداز تا بسوزد در این آتش.
من هر از گاه به رسم آدم ها دهانم را باز می کنم برای حرف زدن .
به خاکستر استفراغ پیرمردوآینه و مادرم نگاه کن .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .
من ستایشت را نمی خواهم .


Comments: Post a Comment
ARCHIVE
October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005 
H A 6
2 P A
H O M E
M A I L
X M L